قرن نوزدهم دورهای است که ادبیات عاشقانه به اوج خود میرسد و داستانگویی به سبک رمانتیک محبوبیت فراوانی پیدا میکند. اکثر این داستانها با محوریت زنان شکل میگیرد و مفاهیمی همچون عشق، جدایی، خیانت و انتقام را در دل خود گنجانده است. در همین دوره است که نویسندگان زن نیز فعالیت گستردۀ خود را شروع میکنند و داستانهای عاشقانهای از زبان راویان زن مینویسند؛ کتاب «بلندیهای بادگیر»، یکی از بهترین این آثار است که داستان دو خانوادۀ نجیبزاده را در یکی از ایالتهای شمالی انگلستان روایت میکند. «کاترین» و «هیتکلیف» دو شخصیت مشهور این کتاب هستند که از کودکی بین آنها ارتباط عاطفی پنهانی وجود داشته است. آنها بزرگ میشوند و هیتکلیف که برادر ناتنی کاترین است، هر برخورد تلخ و زنندهای را قبول میکند تا روزی بتواند ثروتمند شود و با کاترین ازدواج کند. این دو جوان به یکدیگر علاقۀ بسیاری دارند، اما ناگهان کاترین به مرد دیگری دل میبندد؛ «ادگار لینتون»، فرزند خانوادۀ دیگرِ این داستان، که یک نجیبزادۀ ثروتمند است و با زندگی باشکوهش دل کاترین را میدزدد. داستان از قول زنی به نام «الن» روایت میشود که خدمتکار سه نسل از ارنشاوها و دو نسل از لینتونها بوده است و یکی از تکنیکهای جالب «امیلی برونته»، نویسندۀ مشهور انگلیسی، برای ایجاد ابهام در تفسیر خوانندگان این کتاب، این است که ما را نسبت به مورد اعتماد بودن راوی دودل میکند. با تمام این اوصاف، این داستان همچنان روایتی از تغییر ناگهانی کاترین دربارۀ ازدواج با هیتکلیف است که با این تصمیم، اتفاقات تلخی یکی پس از دیگری برای این دو خانواده و شخصیتهای داستان پیش میآید. داستان کتاب «بلندیهای بادگیر» در نگاهی کلّی نمادی از زنانی است که باید بین عواطف و غرایز خود، و الزامات زندگی سرمایهداری، یکی را انتخاب کنند؛ هرچند این انتخاب عواقب خوبی را به همراه نداشته باشد.
در این قسمت برشی از این کتاب را میخوانیم:
«من همیشه ادگار و هیندلی را با هم مقایسه میکردم و از خودم میپرسیدم که این دو مرد چطور اینقدر با هم متفاوتاند. شرایط هردوی آنها در زندگی یکسان بود؛ هر دو همسری را که دوست داشتند از دست داده بودند و مسئولیت فرزندی را به عهده داشتند. اما یکی از آنها راه خیر و دیگری راه شرّ را برگزیده بود. با خودم فکر میکردم هیندلی که ظاهراً قویتر بود به طرز غمانگیزی از خودش ضعف و سستی نشان داد. وقتی کشتی زندگیاش به صخرهها برخورد کرد، او که ناخدا بود مرکز فرماندهی را ترک کرد و خدمه هم به جای نجات کشتی آشوب و بلوا به راه انداختند؛ طوری که امیدی به ادامه راه نماند. اما لینتون مثل او نبود. در برخورد با مصیبت مثل انسانی مؤمن و معتقد شجاع ماند و به خداوند توکل کرده، خداوند نیز به او آرامش بخشید. یکی امیدش را از دست نداد و دیگری ناامید شد. هر یک از آنها در زندگی راهی را پیش گرفت و حق بود که عاقبتش را هم بپذیرد.»
نظرات