درنا دختری جوان است که نوشتن را دوست دارد و به نوعی برایش سرگرمی محسوب میشود. او وقتهای فراغتش را در وبلاگ خود سر میکند و با مخاطبهایی که دارد دلخوش است. یک روز درنا دفترچه خاطراتی قدیمی را پیدا میکند که سالهاست خاک خورده و هرگز هم خوانده نشده؛ داستان پسری نوجوان که در دهه شصت زندگی میکرده و در همان ایام، عاشق دختری به نام فریبا بوده است. صاحب دفترچه خاطرات در کتاب «این وبلاگ واگذار میشود» نوجوانی به نام ذال است؛ پسری از خطه جنوب ایران که عاشق دختری به نام فریبا میشود. مثل هر نوجوان دیگری، پس از مدتی تمام زندگی و افکار ذال به فریبا برمیگردد؛ در مدرسه، سر سفره، توی خیابان و... همیشه و همهجا فریبا جلوی چشم اوست. این دو نوجوان ماجراهایی را در دهه شصت سپری کردهاند که حالا برای درنا خواندنی و جذاب است. او دوست دارد کشف خود را با دیگران سهیم شود، برای همین داستان زندگی ذال و فریبا را در وبلاگ خود به اشتراک میگذارد و واکنش مخاطبها، باعث میشود دید گستردهتری نسبت به قضایا پیدا کند. هنر «فرهاد حسنزاده» این است که فرم کتابش را به شکل وبلاگ واقعی درآورده و هر بخش آن، مثل یکی از پستهای درنا در وبلاگ داستانیاش است.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«صدا که خوابید، سرم را بلند کردم و خیره شدم به جای پای خمپاره که هوایش داشت میلرزید. همه جمع شدند دورش. حتی قادر قناری هم دکان را ول کرد و همینطور که دنبال سوراخ کمربندش میگشت، دوید آنطرف خیابان. اما من نتوانستم بروم. یعنی پاهایم حس نداشتند و جُم نمیتوانستند بخورند. لباسم خیس از آب و لجن بود. عینکم را که تمیز کردم و به چشم گذاشتم از همان دور دیدمش افتاده. دیدم همهجایش سرخ است و دارد فریاد میکشد. دلم یکجوری شد. له و چندش جلوی در دکان روی پاهایم خراب شدم و سرم را لای دستهایم گرفتم. همهمه و صداهای جورواجور میشنیدم و نمیشنیدم. زبانبستهها دیوانه شده بودند و میخواستند از قفسها بزنند بیرون. هر صدایی بود غیر از صدای لطیف. دلپیچه گرفتم و گلویم تلخ شد. هرچه ته دلم بود بالا آوردم و ریختم کف پیاده رو. یخ زدم و شرشر عرق ریختم. مثل گنجشکی باران زده میلرزیدم و از ته حلقم عُق میزدم. دلم میخواست توران خانم نرفته بود و میآمد بالای سرم. دست روی موهایم میکشید و میگفت ناراحت نشو. میگفت لباست را عوض کن تا بشورم. میگفت عینکت را بده با چادرم پاک کنم. سرم را که بلند کردم دیدم بردندش خواباندند کف وانتِ حسون و بردند بیمارستان. اشک توی چشمهایم داغ شد و تصویر خیابان خیس. حس میکردم من گناهکارم که با او قهر کردم، که با او دعوا کردم. اگر نگفته بودم آخرش با مخ میخوری زمین، اینطور نمیشد. حس میکردم من باعث مردنش شدم. این عذاب وجدان و گناه ولم نمیکرد. تا قادر قناری آمد و گفت: «بیچاره لطیف...»»
نظرات