ادبیات مدرن اروپا به نوعی به قالب استاندارد رماننویسی امروز تبدیل شده و به لطف نویسندگان بیشماری از کشورهایی مثل انگلستان، فرانسه، آلمان و ایتالیا، شیوهها و فُرمهای ادبی متنوعی در چند قرن اخیر به وجود آمده است. در این بین مؤلفان انگلیسی باتوجه به در دست داشتن تریبونهای تبلیغاتی در سطح بینالملل، طبیعتاً شهرت بسیار خوبی پیدا کردهاند و احتمالاً از نگاه عموم جامعۀ مخاطبان، چارلز دیکنز در رأس تمام آنها قرار دارد. کسی که رگ خواب قصهگویی برای مردم جامعهاش را به دست آورده و البته با وقف کردن زندگی خود در راه تبدیل شدن به یک الگوی نویسندگی، به جایگاهی دست پیدا کرده که امروز از او سراغ داریم.
در قصهگویی او سبک اجتماعی بسیار پررنگ است و کتاب «الیور توئیست» یکی از مشهورترین آنها است. الیور مثل شخصیت دیوید کاپرفیلد، بازنمودی از کودکی تلخ خود نویسنده است و بدرفتاریهای مردم جامعه را نسبت به او به تصویر میکشد. یک پسرک یتیم که هرگز پدری نداشته و مادرش هم درست بعد از تولّد او از دنیا میرود؛ این آغاز زندگی پررنج و پیشبینیناپذیر الیور توئیست است. پسری که هرکجا میرود به دیدۀ تحقیر به او نگاه میشود، مورد تبعیض قرار میگیرد و کمتر روی خوش زندگی را میبیند. واقعیت تلختر از این قصه، حقیقی بودن الگوهای آن در جامعه است. در سال 1830 که دیکنز آن را تاریخ تولد الیور قرار داده، وضعیت اسفباری بر جامعۀ صنعتی انگلستان حاکم بود. انحصاری شدن بازار توسط شرکتهای بزرگ، قدرتمندتر شدن ثروتمندان و تجمع بیشتر و بیشتر مردم در شهرهای پر از دود؛ همه و همه صورت اجتماعی هستند که رفتهرفته انسانی بودن خود را از دست داده و به ماشینی بودن نزدیک میشود. شهری که در آن بچههای بیگناه و بیدفاعی مثل الیور توئیست باید بار مشقّت ثروتمندان را هم بشکند و بخاطر گناهان نکرده، تحقیر و تنبیه بشوند.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«الیور تا مدتی کنار جوی آب افتاده بود. وقتی سپیده زد، هوا سردتر شد و مه همهجا را گرفت. از بخت بد، باران شروع به باریدن کرد، اما الیور با این که خیس شده بود، چیزی را احساس نمیکرد. سرانجام به هوش آمد و از درد فریاد کشید. شالی که به دور دستش پیچیده بود، غرق خون بود. نایی نداشت تا بلند شود و بنشیند. درحالیکه از سرما و خستگی میلرزید، یکی-دو بار سعی کرد بلند شود. حس میکرد که اگر آنجا بماند میمیرد. عاقبت افتان و خیزان خود را به جاده رساند. باران تند، او را هشیار کرد و خانهای را در آن نزدیکی دید. وقتی با بیحالی به سوی خانه رفت، آن را شناخت. همان خانهای بود که شب قبل برای دزدی به آنجا رفته بودند. خواست فرار کند، اما توان نداشت. تازه، به کجا میتوانست برود؟»
نظرات