بعضی از داستانها به اندازهای میتوانند شخصیتهایشان را مطابق واقعیت به تصویر بکشند، که نمیتوانیم زمان را مقیاس ارزشگذاری آنها قرار بدهیم. نویسندگانی هستند که سالها پس از مرگشان، به شهرت میرسند و تازه مردم میفهمند که در درون این شخصیت آرام و منزوی، چه میگذشته است. کتاب «از غبار بپرس» اثر نویسندهای است که به همین سرنوشت دچار شد و باوجود آثار فوقالعادهاش، هرگز به اندازهای که لایقش بود در زمان خودش دیده نشد. داستان این کتاب، که سومین و موفقترین کتاب از مجموعهای چهارگانه است، روایت زندگی پسری به نام «آرتورو باندینی» است که خسته از فشارهای موجود در زندگی خانوادگیاش در کولورادو، به لسآنجلس میرود تا روزگار تازهای را به عنوان یک نویسنده شروع کند. آرتورو که در دورۀ رکود اقتصادی بزرگ آمریکا زندگی میکند، تصویری که از آمریکا با شمایل یک دیستوپیا (پادآرمانشهر) دارد را تبدیل به داستان کوتاهی به نام «سگ کوچک خندید» میکند؛ اما به هیچ وجه واکنش مثبتی نمیگیرد و ناامیدانه به دنبال دختری به نام «کامیلا لوپز» میرود؛ دختری که در یک کافه کار میکند و خودش نیز به پسر آزارگری به نام «سامی» علاقهمند است. آرتورو برای به دست آوردن دل کامیلا به هر دری میزند، اما دختر پس از مدتی در بیمارستان روانی بستری میشود و آروتور باید راهی میان حل کردن مشکل یا رها کردن زنی که دوستش دارد پیدا کند.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«گفت: «عاشق اینم که بخونمش!» صاف نشست. از ذوق و شوق سیخ شده بود. ولو شدم روی تخت. صورتم را فروکردم توی بالش و دخترک داستانم را برایم خواند، آن هم با صدای ملایم دلنشینی که هنوز به صدمین کلمه نرسیده، اشکم را درآورد. عین رؤیا بود. نوای فرشتهای اتاق را پر کرده بود و کمی بعد او هم گریه کرد. هرازگاهی خواندن را قطع میکرد تا دماغش را بالا بکشد و آب دهانش را قورت بدهد و اعتراض کند. میگفت: «دیگه نمیتونم بخونم. نمیتونم.» من هم رو میکردم بهش و التماس میکردم: «ولی باید بخونی جودی، باید بخونی.» همین که احساسمان به اوج رسید زن قدبلند و بددهانی بدون اینکه در بزند آمد توی اتاق. فهمیدم مادر جودی است. با چشمهای خشمگینش اول من را ورانداز کرد و بعد جودی را. بدون یک کلام حرف دست جودی را گرفت و برد. دخترک مجلهها را به سینۀاش چسباند و از پس شانهاش به نشانۀ خداحافظی چشمهای اشکآلودش را باز و بسته کرد. به همین سرعت آمد و رفت و دیگر هیچوقت ندیدمش. برای خانم میزبان هم یک راز بود چون آنها همان روز آمده و رفته بودند و حتی یک شب هم نمانده بودند.»
نظرات