ویروس کرونا در ایران مانند بسیاری کشورهای دیگر، یک شوک بزرگ را با خود به همراه آورد و جمعیت زیادی از هموطنان عزیزمان را از ما گرفت. اما مانند همیشه روحیهی جهادی و مبارزه علیه سختیها در ما بیدار شد و در این جنگ چندجانبه، که در آزمایشگاههای ابرقدرتها و با هدف نابودی و تضعیف جوامع دیگر پدیدار شد، خطّ مقدم ما پُر شد از مدافعان سلامت؛ مبارزانی از نسل شهدای دفاع مقدس که اینبار با لباس پرستاری و با ماسکها مخصوص، برای نجات میهن خود جنگیدند.
کتاب «از تبار آسمان» یکی از آثار تحسینشدهای است که به روایت زوایای مختلف این واقعهی تلخ و تراژیک میپردازد و برای خلق یک تصویر درست از این جهاد علمی و فرهنگی، شخصیّت یکی از شهدای مدافع سلامت، یعنی «شهید سید حسینرضا عزیزی زاویه» را برگزیده است. این کتاب برای آشنا کردن مردم با انسانی که زندگیاش را در راه نجات جان مردم فدا کرد، تنها به روایت وقایع مربوط به دورهی کرونا اکتفا نمیکند؛ بلکه طی مصاحبههای فراوان با خانواده و همسر شهید، و بعد از کسب یک درک عمیق و شناخت درست از شخصیت او، زندگینامهی او را برای مخاطب شرح میدهد. خواندن اتفاقات و تصمیمات کوچک و بزرگ زندگی این مرد فداکار، از کودکی تا جوانی، ازدواج و پس از آن تحصیل در رشتهی پزشکی، در ذهن مخاطب مانند حلقههای یک زنجیر کنار هم قرار میگیرند و پسزمینهای گسترده را از شخصیت و طرز نگرش او به دنیا در وجود ما ترسیم میکنند. «معصومه جواهری» در کتاب خود شهید عزیزی زاویه را به درستی معرّفی میکند؛ مردی که یکشبه قلّهی رفیع شهادت را فتح نکرد، بلکه در تمام طول زندگیاش تنها با انگیزهی رضایت پروردگار و خدمت به خلق او راه میپیمود.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«دکتر تیموری از دوستان قدیمی سیدرضا در بیمارستان بود و چند ماهی میشد که اطراف فومن در دل یک روستای بکر و زیبا برای خودش ویلایی نقلی خریده بود و یکی دو بار ما را هم مهمان خود کرده بود. چشمانداز جادویی آن خانه با آسمان نیلی و زمینهای سرسبز مقابلش دل هر مسافری را اسیر خود میکرد. سیدرضا که متوجه علاقهی من به آن منطقه شد، با آقای تیموری زمین کوچکی را در همان حوالی پیدا کردند و با شرایط پرداختی بسیار مناسبی زمین را خریدند. وقتی کلید را تحویل گرفتیم، وارد یک باغ مرده شدیم که انتهای دیوارهای نیمهجانش، خانهی متروکهای روزهای پایانی عمرش را سرانگشت میانداخت. درهای بیدزده، دیوارهای کاهگلی ترکخورده، شیروانی شکسته و پلههای سُستشدهی باغ از یک سمت با آجرهای نمور محصور شده بود و از سمت دیگر، دل به یک رودخانه زیبا و پرآب داده بود که صدای جریان زلالش مثل لالایی گوش نواز بود. رضا فوراً دست به کار شد. خودش بیل و کلنگ به دست گرفت و با کمک تعدادی از کارگران فصلی کل باغ و درختانش را هرس و سم پاشی کرد. حالا نوبت خانه متروکه بود. نقشهی نو میخواست. باید تمام نخالههایش را بیرون میبرد و بنّا، گچکار و برقکار خبر میکرد.»
نظرات