تاریخ میتواند حوصلهسربر و خستهکننده باشد، البته اگر راوی درستی نداشته باشیم! اگر بخواهیم تاریخ را یاد بگیریم، باید کسی را پیدا کنیم که بتواند آن را مانند یک قصۀ جذاب و خواندنی برایمان روایت کند. تاریخ میتواند حماسی و باشکوه باشد، یا احمقانه و خندهدار، و شاید هم ترسناک و چندشآور! در کتاب «آمریکا» از مجموعۀ «تاریخ ترسناک»، دربارۀ تاریخ شکلگیری ابرقدرت ترسناک دنیا میخوانیم؛ اما اینبار نویسنده میخواهد تمام افسانههای رنگارنگ تاریخی را از ذهنمان پاک کند و داستان واقعی هجوم اروپاییها به این سرزمین را به تصویر بکشد؛ هجوم هولناک چندصدسالۀ اسپانیا، هلند، پرتغال، ایتالیا و البته بریتانیای کبیر به قارۀ وسیع آمریکا، و کشتارهای میلیونی و غارتهای وحشتناکی که به دنبال آن اتفاق افتاد. «تری دیری» از لحظۀ پا گذاشتن کریستف کلمب به خاک آمریکا، یا به اصطلاح «اکتشاف» آن، حقایقی را از جنایتهای دولتهای اروپایی بازگو میکند که در بعضی موارد باورکردنی نیست؛ مثل قتل عام سرخپوستان بومی این منطقه بیهیچ دلیل، به بردگی گرفتن مرد و زن و کودک برای کار اجباری، به غارت بردن سرمایههای ملی مانند طلا و نقره و... همه و همه از اتفاقاتی هستند که تاریخ آمریکا را واقعاً ترسناک میکنند. تازه این تنها شروع ماجراست. صدها سال بعد از آن، غرب وحشی از راه رسید، بردهداری اوج گرفت و جنگ داخلی بهپا شد، انقلابهای مختلفی اتفاق افتاد و بعد از تمام این ماجراها، میرسیم به دوران استثمار اقتصادی و بردهداری مدرن. علاوه بر اینها، این کتاب با تصویرسازی جذاب و کاریکاتورهای بامزه توانسته مقداری از تلخی اتفاقات آن بکاهد و جنبۀ طنزی به روایت این وقایع بدهد.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«پرزیدنت لینکلن ناگهان از خواب پرید. مری لینکلن که در آستانۀ در ایستاده بود با نگرانی از شوهرش پرسید: «آقای لینکلن چه شده؟» در حالی که سرش را تکان میداد گفت: «آه مری! آیا معتقدی که میتوان آینده را در خواب دید؟» او غرغرکنان گفت: «اینها خرافات و مهملات است آقای لینکلن! مگر چه خوابی دیدید؟» لینکلن در اتاق چشم گرداند و گفت: «خواب مرگ مری. خیلی واقعی بود، از همینجا هم شروع شد. میدانستم که در بسترم در خواب هستم، اما بعد خواب دیدم که بیدار شدهام. وقتی خوب گوش کردم از طبقۀ پایین صدای گریه و شیون شنیدم. از تخت پایین آمدم که ببینم چه شده.» مری لینکلن گفت: «شما حالا باید خوشحال باشید آقای لینکلن! ما در جنگ پیروز شدیم!» او سعی کرد لبخند بزند، اما در چهرهاش به جای شادی آزردگی موج میزد. گفت: «در خواب به طبقۀ پایین رفتم و به اتاق شرقی رسیدم. وقتی داخل اتاق را نگاه کردم، همۀ دوستانم را دیدم که دور میزی جمع شدهاند و اشک میریزند.» مری پرسید: «آخر برای چه گریه میکردند؟» «آنها دور تابوتی گرد آمده بودند. مردی هم با لباس تدفین در تابوت خوابیده بود، اما صورتش را با پارچهای پوشانده بودند. به همین سبب از یکی از نگهبانها پرسیدم که متوفی کیست؟» همسر رئیس جمهور پرسید: «او که بود؟» آبراهام لینکلن چشمهای خاکستری خود را به سوی همسرش چرخاند و گفت: «سرباز به من گفت که پرزیدنت لینکلن در تابوت آرمیده و توسط یک ضارب به قتل رسیده! آن مرده خودم بودم مری، خودم!»
نظرات