قصههای کهن ایرانی برای صدها سال به صورت شفاهی و در قالب شعر، از نسلی به نسل بعد منتقل میشدند. این داستانها معمولاً با مضامین جادویی و فانتزی، محتوایی اخلاقی و فرهنگی را به مخاطب میرساندند. یکی از داستانهایی که امروز راه همان قصهها را پیش گرفته، مجموعه داستان آذرک است. کتاب «آذرک و جادوگر بزرگ» آخرین نسخه از این مجموعه هفتجلدی است که داستانهای دختری نوجوان را در مواجهه با اتفاقات عجیب و جادویی روایت میکند. آذرک که پدربزرگی مهربان دارد، در قسمتهای قبل بهطور اتفاقی درگیر وقایعی میشود که پای او را به ماجرای جادوگرها باز کرده و میفهمد که پدربزرگ نیز خودش یک جادوگر قدیمی است. آذرک که برای کمک به پدربزرگ به کویر رفته بود و در آنجا جانش به خطر افتاد، حالا بیشتر از قبل تحت نظر خانواده است تا مبادا اتفاق بدی برایش بیفتد. اما در قسمت پایانی قرار است تمام این وقایع در یک نقطه جمع شوند و با جادوگر بزرگ به پایان برسند؛ جادوگری که آذرک بسیار از او میترسد، اما در عین حال نمیتواند چیزهایی که میبیند را نادیده بگیرد. او دارای قدرتهای خاصی شده، در خانه و مدرسه رفتارهای عجیبی دارد و همه نگران حال او هستند. «مسلم ناصری» در این کتاب با استفاده از تکنیکهای داستانی و عنصر خیال، قصهای جذاب برای خوانندگان نوجوان خلق کرده است.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«خم شد و آرشاک را صدا زد. وقتی جوابی نشنید، به سختی از میان درختچهها گذشت که یکباره افتاد توی یک چاه! جیغی کشید و بعد چیزی نفهمید. وقتی چشم باز کرد دید خورشید وسط آسمان میدرخشد. مچ پایش درد میکرد. تازه یادش آمد که کجاست. نگاهی به بالا کرد. بوتههای خار روی چاه را گرفته بودند. برخاست که بیرون برود. دست به دیواره چاه گرفت. چشمانش به تاریکی عادت کردند. چاه بلند بود و او نمیتوانست خودش را بالا بکشد. به اطراف چاه دست کشید. احساس کرد نسیم خنکی از یک حفره میوزد. آهسته جلو رفت. یک سوراخ بود. خاکها را کنار زد. سوراخ درست اندازه او بود. به سختی از سوراخ رفت تو. کمی که خزید تو، زیر پایش راهپلهای را حس کرد. دست به نرده آهنی و سرد راهپله گرفت. چند قدم جلو نرفته بود که فهمید راهپله به جای اینکه بالا برود، به طرف زیرزمین میرود. میخواست برگردد ولی از تاریکی پشتسرش ترسید. باز گرفتار شده بود. مجبور بود پیش برود. در فکر آرشاک بود که با دوچرخهسوار بدجنس رفته بود. هنوز بلایی را که اولینبار به سرش آورده بود، فراموش نکرده بود. جادوگر دوچرخهسوار با کلک او را تبدیل به یک بره آهو کرده بود و نزدیک بود جانش را از دست بدهد. البته بعد نجاتش داده بود ولی هرگز حرفهای شاه و شاهزاده را فراموش نمیکرد که میخواستند او را کباب کنند و در یک شام مفصل هپلیهپو کنند! معلوم نبود اینبار میخواست چه بلایی سر آرشاک بیاورد. آرشاک خیلی زود فریب حرفهای شیرین دیگران را میخورد. کاش میتوانست به او بگوید که چه خطری بیخ گوشش است.»
نظرات