کتاب «آدمهای خانۀ عنقا» مجموعهایست از داستانهای اجتماعی ایرانی که حول محور خانواده خلق شدهاند و توسط یکی از نویسندگان باتجربه، انتخاب و گردآوری شدهاند. این کتاب شامل 22 داستان است که هریک با عنوانی متفاوت و با موضوعاتی گوناگون نوشته شدهاند، اما تمام آنها در دو چیز مشترکاند؛ اول اهمیت سبک زندگی ایرانی و دوم سنتهای اسلامی. داستانهای سبک اجتماعی قابلیت این را دارند که شخصیتها را به صورت فردی برای خواننده به تصویر بکشند و سپس با متصل کردن نقطههای داستان، از شبکۀ ارتباطی این افراد خواننده را به درکی گستردهتر از تعاملات مردم در یک جامعه برسانند.
«محمدرضا شرفی خبوشان» نویسندهایست که تاکنون با آثار مختلف خود و البته با کسب جایزۀ کتاب سال جمهوری اسلامی در سی و پنجمین دورۀ این جشنواره، مخاطبان زیادی را به خود علاقهمندان کرده است. حالا این کتاب حاصل مطالعه و گلچین کردن آثاری اجتماعی از نویسندگان جوان ادبیات امروز ایران است که به عقیدۀ او، هم لیاقت دیده شدن را دارند و هم آثار آنها در یک مجلد، میتواند انسجام یک مجموعه داستان مستقل را داشته باشد. کتاب آدمهای خانۀ عنقا یکی از آثار مجموعه کتاب فیروزهایست که به کوشش انتشارات معارف به چاپ و نشر رسیده است.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«وقتی از خانه پا به بیرون گذاشت راه زیادی لازم نداشت تا از عرض خیابان بگذرد و به زیرگذر کمربندی برسد. همین که از تونل زیرگذر، که مثل یک دالان تنگ و دراز بود بیرون آمد، بوی خاک نمور مشامش را پر کرد. موبایل را از جیبش بیرون آورد و نگاهی به آن انداخت؛ چند تماس بیپاسخ از شرکت حمل و نقل موتوری. تصور کرد که حتماً رئیس شرکت چند دقیقهای را منتظر او مانده است و بعد با عصبانیت رو به منشی گفته است: «این آقای نظری دیگه لازم نیست بیاد! سالی که نکوست از بهارش پیداست!» چشمانش مرطوب شدند. رو به دشت خالی کرد و پا در راهی گذاشت که مزرعۀ یونجهای را به دو نیم تقسیم میکرد. روحان سرسختی میکرد تا از بغل رضا به زمین پای بگذارد.
کودک را روی زمین گذاشت. کودک آرام و بیصدا شروع به راه رفتن کرد. دو سه قدمی که رفت پایش در گل ماند و سکندری خورد و به زمین افتاد. رضا به سمت کودک رفت و از جا بلندش کرد. کتونیهای کوچکش را که خیس شده بودند دوباره در پایش جا داد و او را روی زمین گذاشت. کودک دوباره با قدمهای آرام و کوچک به راه افتاد. رفتهرفته سرعت قدمهایش را زیاد کرد و جیغی از سرخوشی کشید. رضا با دستان بازش کودک را مراقبت میکرد و به دنبال او میرفت. چینهای پیشانیاش صاف شده بودند و خندهای از گلویش بیرون میریخت. ماه در آسمان کامل بود و سبزههای مزارع میدرخشیدند. رضا در آن لحظه فکر میکرد دلش نمیخواهد روحان از حرکت بایستد. دلش نمیخواست آن چند ثانیه تمام شود.»
نظرات