در دنیای مدرن که مادیگرایی با رشد صعودی به سبک زندگی مردم تبدیل شده و باورهای چندین هزارساله درحال فروپاشیاند، جوانی با روحیات خاص و جهانبینی متفاوت، به دنبال دریچهای جدید رو به معنای زندگیاش میگردد. «امیل سینکلر» که در روزگار سالخوردگی زندگیاش را برای خواننده شرح میدهد، از کودکی تا جوانیاش را در قالب داستانی در میآورد که فرآیند آن، معناشناسی زندگی او را میسازد. کتاب «دمیان» قصۀ جوانی را از زبان خودش بازگو میکند که در مدرسه با شخصیتی بهخصوص، و به عقیدۀ راوی، فردی صاحب کرامتهای معنوی آشنا میشود و تحت تاثیر نوع نگرش او به زندگی، جهان و انسان قرار میگیرد. دمیان نام همین دوست امیل سینکلر است که او را با تواناییهای انسانیاش، از دست یک آزارگر نجات میدهد و امیل از او درخواست میکند که دربارۀ این قدرت متقاعدکنندگی بیشتر برایش بگوید. هرچند این علاقه به همین سرعت در او ریشه نمیگیرد و در این میان امیل میخواهد که انتخابهای خودش را داشته باشد و زندگی را به نوبۀ خود تجربه کند؛ اما در نهایت مسیر این دو شخصیت دوباره باهم تلاقی پیدا میکند و سینکلر راه تعالی روحیاش را دوباره از دمیان طلب میکند. امیل یک روز زنی را میبیند و بدون هیچگونه آشنایی، آن زن را الگوی زیبایی و کمالطلبی خود قرار میدهد. در ادامه داستان میفهمیم که این زن مادر دمیان بوده و با نزدیکتر شدن امیل به دمیان و خانوادهاش، شکل و عمق ارتباط او با آنها به مراحل تازهای میرسد. «هرمان هسه» این کتاب را نیز مانند اثر مشهورش «سیذارتا» با گوشهچشمی به شخصیت بودا، باورهای سنتی شرق و تعالی روحی از طریق رهایی و دیدن سیاه و سفید زندگی به عنوان دو جزء جداییناپذیر، خلق کرده است.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«سالهایی فرا رسید که میبایست به کشفهای جدیدی دست مییافتم. اینکه در من غریزهای میزیست که میبایست در دنیای روشن و مشروع خود را پنهان دارد و مخفی شود. مانند هر شخص دیگری آن احساس جنسی که آرامآرام در من بیدار میشد همچون دشمن ویرانگر، امری ممنوعه، فریبنده و گونهای از گناه بر من ظاهر شد. آنچه کنجکاویام را برمیانگیخت و در من رؤیا و شهوت و هراس میآفرید، راز سترگ بلوغ بود که بههیچرو با صلح و صفای سعادتمندانۀ دوران کودکی محفوظ و محصورم سازگاری نداشت. همان کردم که همگان میکنند. زندگی دوگانۀ کودکی را در پیش گرفتم که دیگر کودک نبود. خودآگاهیام در دنیای مأنوس و مشروع میزیست و فرا رسیدن شامگاهانۀ دنیای جدید را انکار میکرد. هر انسانی میبایست این دشواری را از سر بگذراند. برای میانمایگان این همان نقطهای است که خواستههای زندگیشان با جهان پیرامون دچار سختترین تعارضها میشود و برای پیشبرد راهشان میباید به دشوارترین شکل به نبرد دست یازند. مردمان بسیاری مرگ و از نو زاده شدن را که سرنوشت ماست، تنها یک بار در زندگی تجربه میکنند؛ زمانی که بنای کودکیشان پوسیده میشود و به آهستگی از هم فرو میپاشد. آنگاه است که هرآنچه دوستشان میداشتیم ترکمان میگویند و ما ناگهان تنهایی و سردی مرگبار جهان گرداگرد خویش را حس میکنیم. چه بسیاری که برای همیشه در این تنگنا گیر میافتند و سراسر زندگیشان را به نحو دردناکی در حسرت گذشتۀ بازگشتناپذیر و در رؤیای پردیس گمشده که بدترین و کشندهترین رؤیاهاست سر میکنند.»
نظرات