در سال ۲۰۰۰ میلادی، پیش از شروع مسابقهی سفیدپوشان انگلستان که در زمین حریف به مصاف تیم ملّی ایتالیا رفته بودند، گزارشگر از تمام تماشاگران خواست با یک دقیقه سکوت به یاد یک میلیاردر مشهور، به او ادای احترام کنند. عکاسِ یکی از پرمخاطبترین شبکههای خبر ورزشی جهان که برای گرفتن عکسهای کمیاب خود دور چهارگوشهی سبز کمین کرده بود، با شنیدن این نام درخشش برق عجیب و ناشناختهای را در چشمهایش احساس کرد. همین یک تنلگر برای پرت کردن فکر او به اعماق ناشناختهی ضمیر ناخودآگاهش کافی بود؛ و پرت کردن حواسش در تمام طول نیمهی اول! اما این فقط شروع ماجراست؛ ماجرایی که «آبراهام» را به مسیر شناخت همان شاهزادهی فقید میکشاند...
کتاب «یک دقیقه سکوت» با این ضربه آغاز میشود و ما را به همراه شخصیت اول داستانش، دعوت به شناخت مردی میکند که وارث ثروت بیاندازهی یک خانوادهی اشرافی در ایتالیا بود. او تنها پسر مردی است که دو سرمایهی بسیار عظیم را در صنعت خودرو و سرگرمی در اختیار داشت؛ یکی شرکت خودروسازی فیات و دیگری باشگاه فوتبال یوونتوس! اما تکپسرِ دلنازک و در عین حال جسور، «ادواردو آنیلی»، با تمام خانوادهاش تفاوت داشت. با روند داستان میفهمیم که او از همان کودکی و نوجوانی، طرز فکری متفاوت از اطرافیانش را کسب کرده و با اینکه همبازیهایش فرزندان طبقهی اشراف بودند، اما او همیشه خودش را بخشی از تودهی عام مردم میدانسته است. آبراهام، که از همان ابتدای داستان شروع میکند به تحقیق دربارهی شخصیت و زندگی ادواردو، میفهمد که در اوایل جوانی، اولین نشانههای بیتفاوتی نسبت به این امپراتوری گسترده در او بروز پیدا کرده و کمکم او را به سمت تحصیل فلسفه، ادبیات، روانشناسی و تاریخ ادیان سوق داده بوده. حالا این ما هستیم و داستانی درباره یک مرد جوان که هر چیزی را که اراده میکرد در این دنیا داشت؛ اما در جستجوی گمشدهاش، در طلب عشقی که او را بیقرار کرده بود، هر آیین و مسلکی را شناخت و آنقدر گشت تا اینکه یک روز با اسلام، با مذهب شیعه و با انقلاب اسلامی ایران آشنا شد.
«نفیسه نظری» در نگارش این کتاب عمدهی تمرکز خود را بر روی همین شیفتگی ادواردو آنیلی نسبت به انقلاب اسلامی قرار داده است؛ کشش قدرتمندی که او را به مخالفت علنی با خانوادهی خود، با سرمایهداری و اشرافیگری و با ظلم و بیعدالتی جاری در جامعه مدرن کرد، و یک روز همین تهوّر و مبارزهی جسورانه او را به طرز مشکوکی به کشتن داد.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«آبراهام عکسها را روی داشبورد ماشین قرار داد و گفت: «او چگونه با اسلام آشنا شد؟»
«راستش او با تحقیق و پژوهش فراوان مسلمان شد؛ البته مسائلی در زندگیاش وجود داشت که عامل مهمّی در این انتخاب بود. پدرش مسیحی و مادرش یهودی بود. او باید یکی از این دو دین را انتخاب میکرد؛ چون همزمان نمیتوانست هم مسیحی باشد و هم یهودی و این تفاوت دین در بین مادر و پدرش، مطمئناً سهم مهمّی در مسلمان شدن و انتخاب مناسب او داشت. او میگفت: یک روز در کتابخانه مشغول قدم زدن بودم که با کتابی به نام قرآن روبهرو شدم. آن را از قفسهی کتابخانه برداشتم و مشغول خواندن شدم. پس از خواندن آن به این نتیجه رسیدم که این سخنان نوشته و ساختهی دست و تفکّر بشر نیست؛ بلکه مفاهیم والاتری در آن نهفته است. او کتاب ادیان مختلف را خوانده بود، ولی آن نوشتهها شدیداً تحت تأثیرش قرار داد و در واقع طوفانی در وجودش پدید آورد. او با خواندن قرآن مسلمان شد؛ ولی بعد از آن شروع به تحقیق کرد. او نخست با نام «هشام عزیز» مسلمان شد و پس از آشنایی با انقلاب ایران و آشنایی با کشور ما شیعه شد.»
آبراهام لبخند زد.»
نظرات