چه کسی فکرش را میکرد جوانی از ایالت میسیسیپی، که از کودکی به دنبال ماجراجویی بود و سرش به درس و مدرسه گرم نمیشد، با گذراندن دهۀ سوم زندگیاش ناگهان خوی نویسندگی پیدا کند و داستانهایی بنویسد که باعث تحول ادبیات آمریکا شود. «ویلیام فاکنر» حتی دبیرستانش را هم تمام نکرد و با روحیۀ روستاییاش، همیشه دوست داشت روزش را با اسبها و کشتزارهای اطراف خانه بگذراند؛ اما او یک دغدغۀ واقعی داشت و آن داستاننویسی بود. او را به رمانهای خاص و داستانهای کوتاهی میشناسند که با خواندن چند خط از آنها میتوان حدس زد که نویسندهاش کیست. در کتاب «گنجنامه» که مجموعهای از داستان کوتاههای او دربارۀ جستجوی گنج و طلاست، داستانهایی از آدمهای حریص و بیش از حد رویاپرداز روایت میکند که میخواهند یکشبه راه صدساله را طی کنند. این نویسندۀ آمریکایی اگرچه سبک زندگی بسیار متفاوتی نسبت به ما داشت، اما درونمایۀ داستانهایش بسیار به فرهنگ و ادبیات ما نزدیک است و در تمام داستانهای این مجموعه، دو مضمون اصلی به چشم میخورد. شخصیتهای این داستانها، با روایتگری متفاوت و هنرمندانۀ فاکنر، اولاً بیانگر انسانهایی هستند که در خیالات خود غرق شدهاند و تنها با تصوّر گنجی که قرار است زندگی آنها را دگرگون کند، دست به اعمال شاقه میزنند. دومین مفهوم چیزی است که این کتاب را برای خوانندگان ایرانی جذابتر میکند؛ اینکه هرچقدر هم که طلا به دست بیاوری و ثروتمند بشوی، یک روز مجبور خواهی شد تمام آن را بگذاری و بروی. این کتاب با ترجمۀ «احمد اخوت» منتشر شد که پیوستهایی دربارۀ شخصیت، زندگی و سبک ادبی فاکنر نیز به آن افزوده است.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«لوکاس در تاریکی هم کاملاً میدانست باید از کدام مسیر برود و راهش چگونه است، چون در همین مزرعه به دنیا آمده بود، آن هم بیست و پنج سال پیش از ادموندز که حالا مالکش بود. روی این زمین کار کرده بود، تقریباً از وقتی که دیگر آنقدر بزرگ شده بود که میتوانست خیش را سرپا نگه دارد و کار کند. از بچگی و نوجوانی تا وقتی مرد شد، در سرتاسر این کشتگاه شکار کرده بود. بعد دیگر دنبال شکار نرفت، نه اینکه چون دیگر مرد شده بود شبها یا روزها نمیتوانست دنبال شکار برود، بلکه بیشتر به این خاطر که احساس میکرد شکار خرگوش یا صاریغ در شأن و منزلتش نیست و برایش اُفت دارد. او حالا نهتنها پیرترین کارگر مزرعه، بلکه مسنترین فرد زنده در کشتگاه ادموندز بود، یعنی پیرترین زاد و رود مک کاسلین. بماند که در چشم همولایتیهایش، او نه از خاندان مک کاسلین بزرگ بلکه ثمرۀ یکی از بردههای مک کاسلین بود؛ تقریباً هم سن و سال آیزاک مک کاسلین که به لطف حمایت مالی روت ادموندز و پولی که به او میداد در شهر زندگی میکرد و اگر حق و عدالتی در کار بود او، لوکاس، الان باید مالک زمین و همۀ داراییهایش میبود. اما افسوس که مردم از اینها خبر نداشتند و نمیدانستند که پدربزرگ همین لوکاس، یعنی کاس ادموندز پیر، او را از هر حق و میراثی محروم کرده است. سنش را بخواهید همسن آیزاک، تقریباً به سن و سال باک و بادی مک کاسلین پیر بود. در زمان حیات این دو نفر بود که پدرشان کاروترز مک کاسلین این کشتگاه را از سرخپوستها پس گرفت؛ یعنی در آن زمانهای قدیم که مردم، سیاه و سفید، همه مرد بودند.»
نظرات