در یک شب سرد پاییزی در سال 1966 میلادی، سربازی از ارتش ایالات متحدۀ آمریکا در منطقهای غیرنظامی و بیطرف در مرز بین کره شمالی و جنوبی، بدون هیچ ردّی ناپدید شد. تلاشهای مسئولان برای پیدا کردن این سرباز بینتیجه بود و با وجود بازتاب گسترده خبری، دولت آمریکا نتوانست او را به آغوش خانوادهاش بازگرداند. از این اتفاق بیشتر از یک دهه گذشت و آن سرباز تقریباً به دست فراموشی سپرده شده بود که در اواخر دهۀ بعدی، همین اتفاق به شکلی مرموزتر رخ میدهد و این بار تعداد قربانیها نیز بیشترند. در یکی از سواحل ژاپن، چند شهروند ژاپنی از اقشار و گروههای مختلف اجتماعی، ناگهان از روی زمین محو شدند. پلیس بینالملل که دوباره گوشهایش تیز شده بود و این بار دولت آمریکا هم پشت آن بود، پروندهای ویژه تشکیل داد که روی ریز و درشت شخصیت تمام قربانیها تمرکز میکرد و با وصل کردن سرنخها، به دنبال یک الگوی مشخص میگشت که فصل مشترکی بین تمام گمشدگان باشد؛ قربانیهایی که کتاب «گمشدگان ژاپنی» به آنها تعلّق دارد. «اریک فَی» نویسندۀ خوشقلم و روزنامهنگار پرکار فرانسوی، با کنجاوی و سلیقهای که به دنبال حل مسائل جنایی میگردد به سراغ این پرونده رفت و تصمیم گرفت وقایع مربوط به آن را در قالب داستانی خیالی به تصویر بکشد. مشکل اینجاست که هیچ پیشینۀ مشترکی بین این افراد وجود نداشت و پلیس نمیتوانست بین دختربچهای که از کلاس بدمینتون برمیگشت، باستانشناسی که درحال اتمام دفاعیۀ تحصیلیاش بود و پرستاری که هوس بستنی کرده بود، هیچ انگیزۀ قتل یا آدمربایی مشابهی پیدا کند. به همین دلیل نویسنده دستبهکار میشود و با استفاده از تخیلات هنری خود و آنچه به نظرش میتواند پاسخ حقیقی این معما باشد، شروع به خلق داستانی میکند که توضیحی برای تمام این اتفاقات در دست خواهد داشت.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«خیلی کم پیش آمده به اندازۀ زمانی که نقش هنرپیشهها را بازی کردم، احساس کنم که برای نقشم مناسب نیستم. مجبور نبودم نقش آدمهای رذل را بازی کنم و به خودم گفتم که این موضوع ممکن است به دردم بخورد. این تصاویر همچون بطریهایی در دریا، دستخوش امواج، به شکلی نامعلوم دور دنیا سفر خواهند کرد. شاید عدهای خارج از کره آنها را ببینند، خدا میداند چه مدت بعد، خب کسی چه میداند... اما احتمالش خیلی بیشتر است که این حلقههای فیلم در بایگانیهای شمال، بیآنکه از جایشان جم بخورند گرد و خاک بگیرند و خراب شوند. نه من و نه هیچکدام از آمریکاییها پیش از این بازیگری را امتحان نکردهایم. از قبل تعیین شده که ما در این سریال که پایانش را هرگز نمیبینم بازی خواهیم کرد. هر بار که کلمۀ «حرکت» را میشنوم، شکمم منقبض میشود. از من خواهند خواست تکرار کنم و باز هم آنطور نخواهد بود که میخواهند. هیچوقت همانطور نیست که میخواهند. من باعث کُند شدن فیلمبرداری میشوم. کارگردان بدعنق مرتب به من بیاحترامی میکند، انگار که بدترین دشمن مردم باشم. یک روز به او جواب دادم که شغل من باستانشناسی است و هرگز از من نخواستهاند جلوی دوربین دلقکبازی درآورم و او هم گفت کسی حق انتخاب ندارد. خارج از محدودۀ دوربین هم چندان راحت نیستم. هیچوقت راحت نیستم؛ در هر صورت اینجا چیزی برای این منظور ساخته نشده است. نه اینکه در زندگی قبلی در ژاپن راحت بوده باشم؛ اصلاً از خودم میپرسم چرا این اصطلاح را به کار میبرم؟ چون نمیدانم دقیقاً به چه معناست. در نتیجه، کلیۀ شواهد نشان میدهند که من حتی یک دوست واقعی در دنیا ندارم. دوستانم مردهاند. در کتابها با آنها آشنا شدهام، چون همانطور که گفتم حرفۀ من باستانشناسی است.»
نظرات