قصهگویی به شیوۀ مدرن، شخصیتهایی که به دنبال گمشدهشان میگردند و روایتگری که شاخ و برگ اتفاقات را هرس میکند تا به اصل احساسات و وقایع برسد؛ اینها ویژگیهای مجموعه داستانی هستند که قصههایش به ظاهر ارتباطی با یکدیگر ندارند، اما در پسزمینۀ آنها ردّ پایی از الگوهای مشترک به چشم میخورد. کتاب «کفشهای خدمتکار» مجموعهای شامل پانزده داستان کوتاه است که در هرکدام از آنها با شخصیتهایی کاملاً آمریکایی روبهرو هستیم؛ انسانهایی که نمایانگر جامعۀ قرن بیستم این کشور هستند و با طنزی تلخ قصۀ اتفاقات غیرطبیعی زندگی شخصیتهایش را روایت میکند. «برنارد مالامود» در این مجموعه داستان کوتاه، مانند همیشه از قلم شخصی خودش بهره میگیرد؛ نظارهگری عموماً بیرونی که به خوبی بر اوضاع و احوال آدمهای جهان داستانش واقف است، اما هرگز بیش از حد وارد جزئیات نمیشود و جهانبینیاش را متمرکز بر کلّیات زندگی نگه میدارد. بیان طنز تلخ این نویسنده معمولاً به جامعۀ همقشر خودش معطوف است؛ یعنی جامعۀ یهود در آمریکا. او با این مسئله برخوردی دوپهلو دارد و گرچه نقدهای زیادی بر رفتارهای جمعی طبقه خودش وارد میکند، اما در تصویر بزرگتری که خلق کرده بخشنده و هنرمندانه برخورد میکند.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«والی داشت میدوید. شنید در به هم کوبیده شد و میدانست جیمی دارد دنبالش میآید. با اینکه همۀ عضلات بدن سنگینش کشیده میشد، صدای قدمهای جیمی را میشنید که نزدیک و نزدیکتر میشد. با سرعت به آخر بلوک رفت، از روی ریلهای قطار پرید و رفت توی محوطۀ زغالسنگ. از کنار چند مرد که یک کامیون زغال بار میزدند رد شد و از محوطۀ سنگفرش گذشت. برادرش پیش میآمد. ریههای والی درد گرفته بود. میخواست بدود توی سالن زغالسنگ و قایم شود، ولی میدانست جیمی آنجا خفتش میکند. دیوانهوار دوروبرش را نگاه کرد و دوید سمت کپۀ زغالسنگها، نزدیک نردهها. به زحمت خودش را از زغالها بالا کشید. جیمی پشت سرش بالا آمد. والی زغالها را با لگد پایین پاشید. زغالها به صورت و سینۀ جیمی خورد. سُر خورد و فحش داد، ولی باتومش را گرفت و باز بلند شد. بالای کپۀ زغالها، والی خودش را از از نرده بالا کشید و انداخت آنور. وقتی به زمین خورد، پاهاش لرزید ولی وحشت اجازه نمیداد بایستد. وسط حیاط خانۀ مردم بود. رفت آنور حیاط و درِ چوبی اُریب سرداب را کوبید، بعد تقلاکنان از حصار چوبی بالا رفت. از گوشۀ چشمش جیمی را دید که داشت از نردۀ محوطۀ زغالسنگ بالا میآمد. والی میخواست برود توی حیاط پشتی اغذیهفروشی تا بتواند برود توی سرداب و از آن درش از خیابان بالا بیاید.»
نظرات