کتاب «کابوس های خنده دار» نوشته حمیدرضا شاه آبادی نویسنده خوب حوزه کودک و نوجوان است. او نویسندهای است که همواره تلاش کرده در آثارش هم لذت ادبیات را به کودکان و نوجوانان بچشاند و در ضمن آن از تاریخ معاصر اطلاعات جذاب و کمتر گفته شده را به نسل جوان بیاموزد. او در این کتاب به سراغ برهه تلخ و دردناکی از ایران عزیز رفته است. سالهایی که به دلیل اشغال ایران و تاراج گندم کشور مردم در فقر و قحطی شدیدی به سر میبردند. در این داستان با خانوادهای همراه میشویم که در آن سالها به شغل بازیگری و سیاه بازی مشغول هستند و با اجرا کردن نمایشهای سرگرم کننده و خنده دار امرار معاش میکنند. در زمانهای که کسی برای نمایش پول نمیدهد ناگهان مردی ناشناس آنها را برای اجرا به قلعهای دور از شهر دعوت میکند و قول پول و غذای گرم به آنها میدهد. همین ماجرا باعث میشود دار و دسته حبیب سلمونی وارد ماجرایی مرموز و ترسناک شوند. شاه آبادی به خوبی توانسته در ضمن یک ماجرای سرگرم کننده برای کودکان از اهمیت هنر بگوید و اوضاع بد کشور در زمان پادشاهان بی لیاقت را به تصویر بکشد.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانید:
زن جوان سرش را آرام تکان داد و لبخند زد و همزمان دستمال سفیدی را که به دست داشت توی هوا تکان داد و در حالی که با قدمهای کوتاه جلو می آمد گفت:«بسیار بسیار خوش آمدید به سرای ما که ما سخت شیفتهی شماییم... از همین حالا از تصور تماشای پرفورمنس نفس گیر شما احساس شعف میکنم. زن جوان جلو آمد و در وسط اتاق ایستاد. تازه یک نفر دیگر هم همراه او است. دختر جوانی که پیراهن آبی رنگ براق پوشیده بود و لچک سفید گل دوزی شدهای روی سرش بسته بود میخورد که مثلاً خدمتکار یا ندیمه ی زن باشد بدون آنکه حرفی بزند یک قدم عقبتر از او ایستاده بود و هر لحظه به یکی از ما نگاه میکرد. زن جوان وقتی به ما نزدیک شد گفت:«نمیدانم چه رازی است که همیشه از دیدن اهل هنر دچار شور و هیجان بسیار میشوم. نمیدانم چه چیزی در شما هست که شوق زدهام میسازد. فرقی نمیکند مرد، زن، پیر یا جوان و یا خیلی جوان.»
نظرات