فیلم «چارلی و کارخانۀ شکلاتسازی» را احتمالاً همۀ شما در کودکی دیدهاید. این فیلم از یک کتاب به همین نام اقتباس شده و داستان فانتزی و جذاب پسرکی فقیر را روایت میکند که با خوششانسی به کارخانۀ شکلاتسازی آقای ویلی وانکا راه پیدا کرده و همراه چهار بچۀ دیگر، رمز و رازهای مخفی او را تماشا میکند. هرکدام از این پنج نفر به شکلی خودشان را طعمۀ امتحانهای آقای وانکا میکنند و فقط چارلی است که میتواند تا آخر مسیر غرایز خودش را کنترل کند. با حذف شدن بقیۀ شرکتکنندهها، در انتهای مسیر ویلی وانکا به چارلی میگوید که او پسر خیلی خوبی است و حتماً این رفتار را از پدر و مادرش یاد گرفته؛ به همین دلیل از خانواده و پدربزرگ و مادربزرگ او دعوت میکند تا همگی از آسانسور شیشهای دیدن کنند. در دومین نسخۀ این مجموعه، یعنی کتاب «چارلی و آسانسور شیشهای»، ماجراهایی را میخوانیم که بعد از این اتفاقات رخ میدهند. چارلی به همراه خانوادهاش سوار آسانسور شیشهای میشوند؛ وسیلهای که یکی دیگر از اختراعات شگفتانگیز آقای وانکاست و میتواند به جهت دلخواه پرواز کند. ویلی وانکا آسانسور را به پرواز در میآورد، و ذرهذره آدمها و خانهها و شهرها محو میشوند. بعد آنقدر بالا میرود تا وارد یکی از مدارهای فضایی خارج از جو زمین میشوند و به یک ایستگاه فضایی برمیخورند! درحالی که رئیس جمهور آمریکا، آقای «گیلیگراس»، وانکا و بقیۀ مسافران را تهدید میکند، آنها میفهمند که در این سیاره انسانی وجود ندارد؛ بلکه موجوداتی فضایی هستند که آدمها را میخورند و خودشان را شبیه به آدمها میکنند! وانکا تصمیم میگیرد با کمک چارلی از آنجا فرار کند و به هر شکل ممکن به زمین برگردند.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«حالا دیگر مامان بزرگ جوزفین جیغ نمیکشید، چون از ترس خشکش زده بود. بقیۀ کسانی که کنار تختخواب بودند، و همینطور چارلی و بابابزرگ جو، انگار سنگ شده بودند و جرئت حرکت نداشتند. حتی جرئت نفس کشیدن هم نداشتند و آقای وانکا که با شنیدن اولین صدای جیغ فوری برگشته بود تا ببیند چه خبر شده، مثل بقیه ماتش برده بود. او با دهان کمی باز و چشمهایی که از حیرت به بزرگی دوتا چرخ شده بود، بیحرکت ایستاده و به موجود توی آسانسور زل زده بود. چیزی که او دید، چیزی که همۀ آنها دیدند از این قرار بود: آن موجود بیشتر از هر چیز شبیه تخم مرغ فوقالعاده بزرگی بود که روی نوک تیزش قرار گرفته باشد. قدش به اندازۀ یک پسر بزرگ و چاقتر از چاقترین مردها بود. پوست قهوهای مایل به سبزش ظاهری مرطوب و برّاق داشت و پر از چین و چروک بود. حدود سه چهارم قسمت بالای این موجود، در پهنترین قسمت بدنش، دو چشم درشت به اندازۀ نعلبکی دیده میشد. چشمها سفید بودند، اما وسطشان مردمکهای قرمزی برق میزدند. مردمکهای قرمز به آقای وانکا دوخته شده بودند. اما بعد آرامآرام حرکت کردند و روی چارلی و بابابزرگ جو و آنهایی که کنار تختخواب بودند، ثابت ماندند و با نگاهی سرد و شرور به آنها زل زدند. چشمها تنها چیز آن موجود بودند. در چهرۀ آن موجود چیز دیگری دیده نمیشد. نه دماغی، نه دهانی و نه گوشی. اما تمام بدن تخم مرغی شکلش به آرامی تکان میخورد و موقع حرکت گوشه و کنار بدنش طوری میلرزید و باد میکرد که انگار پوستش از مایع غلیظی پر شده بود.»
نظرات