زندگی در محضر برگزیدگان خداوند و خدمت در رکاب آنها آرزوی هر انسان عادی است؛ اما هر انسان توان و لیاقت این نعمت را ندارد. بسیاری از نزدیکان پیامبر اسلام (ص) بودند که تا آخر عمر دشمن ایشان ماندند و کسانی هم بودند که با هرچه در توان داشتند، از جبهۀ اسلام حفاظت کردند. در این کتاب داستان زندگی یکی از مخلصترین این مبارزان مومن را میخوانیم.
کتاب «پرنده مهاجر؛ جعفر طیار» روایتی خلاصهشده از زندگی، شخصیت و سرگذشت این مرد بزرگ است. جعفر بن ابیطالب، پسرعموی حضرت رسول (ص) و برادر بزرگترین امیرالمومنین (ع)، در طول عمر خود سختیهای زیادی کشید و زخم خوردن مداوم از سوی دشمنان معاند اسلام را با تمام وجود درک کرد. اما هیچکدام از این سختیها نتوانست مانع حقبینی و آزادیخواهی او شود. ایشان چند دهه پیش از بعثت پیامبر به دنیا آمدند و از ابتدای تولد، با حضرت ارتباط نزدیکی داشتند. همین همراهی و دلبستگی باعث شد سالها بعد، وقتی که نبی خدا برای نجات جان مسلمین دستور هجرت به سرزمین حبشه را دادند، جعفر طیار را به رهبری برگزیدند؛ جعفر نیز با تمام توان خود کار را پذیرفت و موفق شد حمایت نجاشی، پادشاه عادل و قدرتمند حبشه را جلب کند. «مجید ملامحمدی» در این کتاب که یکی از سه جلد مجموعۀ «دوستان پیامبر (ص) و علی (ع)» است، برای کودکان و نوجوانان از ایثار و تلاش جعفر در راستای پایداری اسلام میگوید؛ روحیهای که در آخر نیز در مبارزه با کفار دو دست خود را از دست داد و چنانکه حضرت رسول فرمودند، به جای آن دو بال از خداوند هدیه میگیرد و به همین دلیل «طیار» نامیده شده است.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«آن روز جعفر در مقابل نجاشی و راهبان مسیحی سخنرانی زیبایی کرد. یکی از بزرگان مسیحی دربار پادشاه از او پرسید: «دربارۀ دینتان بیشتر سخن بگو!» جعفر گفت: «ما در سرزمین حجاز مردمی نادان بودیم و زندگیمان پر از کارهای زشت و ناپسند بود. بتپرستی، مُردارخواری، انجام ندادن صلۀ رحم، بدرفتاری با همسایگان، دزدی و غارت کار مردم بود. تا اینکه خداوند، پیامبری از میان ما به سویمان فرستاد. آن پیامبر به ما درستی و راستگویی و امانتداری را آموخت و ما را به عبادت خدای یکتا و دوری از بتپرستی دعوت کرد. محمد به ما گفت که باید به همدیگر راست بگوییم، از خود حرفهای زشت و ناپسند را دور سازیم، صلۀ رحم داشته باشیم، غذای پاک و حلال بخوریم و به همسایهها نیکی کنیم. محمد به ما نماز و روزه و دعا یاد داد؛ اما گروهی از بت پرستان و ستمگران که شیفتۀ ثروت و زور بودند، دست به آزار و اذیت ما زدند و گروهی از ما را کشتند. اکنون ما به دستور پیامبرمان به سرزمین آرام حبشه پناهنده شدهایم تا در حمایت پادشاه عادل و مهربان آن آسوده باشیم.»
حالا نجاشی دوستدار مهاجران حبشه، به خصوص جعفر، شده بود و مشتاق شد که از دین اسلام بیشتر بداند. او رو به فرستادگان قریش کرد و با خشم گفت: «از اینجا بروید! به خدا سوگند که من اینها را به شما تسلیم نمیکنم.» تیر فرستادگان ابوسفیان و بزرگان مکه به سنگ خورد. نجاشی هدیههای آنان را به خودشان بازگرداند و آن دو نفر دست از پا درازتر از قصر بیرون رفتند. وقتی سرافکنده و خشمگین از قصر پادشاه دور میشدند، در فکر آخرین جملههای نجاشی بودند که چون کوهی بر سرشان خراب شده بود.»
نظرات