داستان از زبان پسری هفده ساله به نام «هولدن کالفیلد»، از داخل یک آسایشگاه روایت میشود. هولدن که به خاطر نمرات پایین از مدرسه اخراج شده، چند روز زودتر از تعطیلات کریسمس به سمت خانه میرود و چون میترسد والدینش دربارۀ مدرسه چیزی بفهمند، به یک هتل میرود و اتفاقات سه روز از زندگیاش را بازگو میکند. کتاب «ناتور دشت» یکی از رمانهای نمادین قرن بیستم است و خوانندگان بیشماری داشته است. هولدن کالفیلد پسری بیبند و بار است و از افسردگی رنج میبرد؛ او در نیویورک شروع به گشت و گذار میکند و تجربیاتش در سراسر داستان، باعث شد که ناتور دشت در زمان خود ممنوع و سانسور شود. بازگویی بیپردۀ «جی. دی. سالینجر» از مصرف الکل و مواجهۀ هولدن با فحشا، باعث بروز این بازخورد در جامعۀ آمریکا شد؛ اما از سمت دیگر صراحت و واقعبینی، جزء جدانشدنی هنر او بود و موج عظیمی از هواداران را نیز به همراه داشت. این کتاب پیش از هر چیز، شخصیتی بسیار واقعی و قابل لمس از هولدن خلق میکند که خواننده را، خوب یا بد، درست یا غلط، با احساسات او همراه میکند. خوانندگان و خصوصاً دانشجویان دهۀ 1950 که از انتشار این کتاب استقبال فراوانی کردند، حتی با وجود رفتارهای اشتباه و انتخابهای مخرّب هولدن، توانستند به وضوح ببیند که این شخصیت هم مثل خودشان رفتارهای انسانی دارد و نمیتواند ماورای اتفاقات و حقایق را ببیند. دلیل محبوبیت چنین شخصیتی، افسردگی و بیهودگی فراگیری است که بعد از جنگ جهانی دوم تمام آمریکا را فرا گرفت و امید را از نسل جوان این کشور ربود. عنوان این کتاب، «ناتور دشت» را، میتوانیم نمادی از شخصیت ایدهآل هولدن از خودش بدانیم؛ او میخواهد به هر طریق ممکن کودکی از دست رفتهاش را بازیابد و برای تغذیۀ رویای خود، یعنی ممانعت در برابر بزرگ شدن و بلوغ، خود را به نوعی یک نگهبان میبیند که وظیفهاش محافظت از بچهها در برابر سقوط در سیاهچال رشد و بلوغ است.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«بعد اینکه با جین دوست شدم ازش پرسیدم چطور میتونه با اون حرومزادۀ از خود راضی بپره. جین گفت اون از خود راضی نیست، گفت پسره کمبود عاطفی داره. لابد دلش واسه پسره میسوخت. قضیۀ جالبیه. هروقت با دختری دربارۀ یه حرومزادۀ پست یا از خود راضی حرف میزنی، میگه کمبود عاطفی داره. پسره شایدم کمبود عاطفی داشت ولی این باعث نمیشد که حرومزاده نباشه. اصلاً نمیشه گفت دخترا چی فکر میکنن. یه وقتی دختری به اسم روبرتا والش میشناختم که یه دوسپسر داشت به اسم باب رابینسون. پسره واقعاً کمبود داشت، چون پدرمادرش نه پولدار بودن نه درست حرف میزدن. ولی پسر خیلی خوبی بود. اون وقت روبرتا والش ازش خوشش نمیاومد. میگفت پسره از خود راضیه، چون گفته بود کاپیتان یه تیمه، همین. قضیه اینه که وقتی دخترا از کسی خوششون بیاد، هرچقدرم طرف پست و حرومزاده باشه، باز میگن پسره کمبود عاطفی داره. برعکس اگه از یکی خوششون نیاد، هر چقدرم پسره خوب باشه میگن پسره از خود راضیه. حتی دخترای خیلی باهوشم این جوریان.»
نظرات