کتاب «من زینب تو هستم» روایت عاشقانه داستان خواهر و برادریست.
عالیه نامدار از کودکی خود و خواهر و برادرانش شروع میکند. از روزی که اسلام و رستم(سعید) و طاهره و جلال به دنیا آمدند تا رنگی نو به خانه زینبننه بپاشند. این خط روایی ما را با خانواده سنتی و مذهبی در زمام طاغوت و محرومیت آنها، آشنا میکند. عالیه تعریف میکند که چطور سعید از یک فرد عادی و غیر مذهبی ، به یک جوان انقلابی و مجاهد تبدیل شد. سعید و اسلام که جزء نیروهای لشکر 27 محمد رسوال الله(ص) به جبهه غرب اعزام شدند، قلبهای این خانواده آماده سختیها و مرارتهای فراوان گشت. این دو برادر در یک عملیات و یک شب، مفقود میشوند و کوه غم بیخبری بر دل مادر و خواهرانشان مینشیند. کم کم از اسلام خبر میرسد که اسیر است اما سعید نه... عالیه روز به روز زینبوار صبر میکرد و زینبننه و طاهره و جلال را آرام میکرد اما دل خون او را کسی مرحم نبود. اما سعید با معرفتتر از آن بود که خواهرانش را در این غم غربت رها کن، گاه گاهی به خوابشان میآمد و از کرامات شهید خانواده بارها بهره بردند.
نامههای گاه و بیگاه اسلام، کمی از غم دلتنگی میکاهد اما مفقودی سعید همچنان قلب این خواهر را چنگ غربت میزند. اسلام روزی سالم بازمیگردد اما سعید بعد از سیزده سال، در سال 74 پیکر مطهر و معطرش را به دامن خانواده میاندازد.
همان طور دفتر شعر را ورق میزدم شعری مرا مبهوت کرد. سعید نوشته بود:
بر سر مزار من بومی آشیانه ساخت
قصه عشق مرا هر شب ترانه ساخت
آن قدر بخواند از غم که صدای ناله اش
بومان بگریستن
از ناله آنها بر سر مزار
گل ها افسرده گشتند
از شدت ناله گورها بلرزیدند
1357/8/25
برادرم چند سال قبل زبان حالی سروده. حال ما غمگینانه تر از شعرش بود. بار دیگر شعر را از اول خواندم. به تاریخش نگاه کردم. تاریخ ۲۵ آبان برایم آشنا بود در ذهنم دنبال آن تاریخ گشتم. تنها یک تاریخ ۲۵ آبان برایم تداعی شد؛ روز شهادتش، از پیش بینی سعید دهانم باز ماند.
نظرات