گاهی فکر میکنی اگر از مشکلی به جایی فرار کنی، راحت میشوی. اما نمیدانی ابتدای ماجراهایی است که روحت هم خبر ندارد.
کتاب «ملداش» داستان طلبه جوانیست که به خطر مریضی همسرش از قم به یکی از روستا های شمال نقل مکان کرده است.
حال دچار مشکلات و دردسر هایی شده که هم پشیمان است و هم راهی جز ادامه ندارد.
این رمان را مهدی کردفیروزجایی نوشته است.
در برشی از کتاب میخوانید:
مدتی را همان جا منتظر ماند تا شاید مه کنار برود. سوز سرما بیشتر شده بود. دیگر صدای زنگوله به گوش نمی رسید. سکوت جنگل صدای افتادن قطره های ریز آب را از نوک شاخه درختان به گوش ایلچی میرساند. صدا ایلچی را متوجه سکوت حاکم ان اشنایی خیال درد شود در آن جا کرد. چشمش را بست تا گوشش را تیز کند بلکه غیر از چکه آب صدایی دیگر بشنود اما خبری نبود. ترس گم شدن در دلش خانه :کرد «خدایا چی کار کنم؟ مرا چه به هیزم جمع کردن اصلا از برد و به بوته ای کی مرا چه به این جا اومدن به مرتعی که جد اندر جدم با اون آشنان منو همان طور شرح ندارن» بار دیگر نگاه به دور و بر کرد چاره ای ندارم ... باید همون چوپان رو صدا بزنم. نفس عمیقی کشید. دوباره سینه اش را پر از هوا کرد: آهای چوپان ... چوپاااان.
نظرات