تمدن مصر باستان یکی از شگفتیهای دنیاست و با داشتن ابداعهایی مثل اهرام مصر و مومیایی کردن فراعنه، امروز تبدیل به یکی از قطبهای گردشگری شده است. باوجود تمام پیشرفتهایی که مصریها در تکنولوژی و فرهنگ داشتند، قسمت دیگری هم در تاریخ آنها وجود دارد و آن خشونت است. کتاب «مصریهای معرکه» سیزدهمین جلد از مجموعه کتاب «تاریخ ترسناک» است که کار را برای نوجوانان ساده کرده؛ آن هم با استفاده از خلاقیت و طنز. در این کتاب میفهمیم که تاریخ مصر باستان به بیش از 3 هزار سال قبل از میلاد برمیگردد؛ یعنی حتی در دوران امپراتوری روم باستان هم مصریها باستانی محسوب میشدند! اما بیرحمی و روشهای ظالمانۀ حکمرانی آنها موضوعی است که نویسندگان این کتاب «تری دیری و پیتر هپل وایت»، روی آن تمرکز میکنند. خوشبختانه این جلد از تاریخ ترسناک به اندازۀ بقیۀ قسمتها خسن و ترسناک نیست و بیشتر جنبۀ معمایی و ماجرایی دارد؛ مثلاً اینکه چگونه میتوانستند اجساد را مومیایی کنند، خط مخصوص مصریها (هیروگلیف) چگونه ابداع شد و چطور هزاران سال پیش از در دسترس بودن الکتریسیته، روی مغز انسانها عمل جراحی انجام میدادند؟! فراعنه خود را خدا یا در بهترین حالت نمایندگان خدا میدانستند و بردهداری، یکی از رایجترین عادتهای غیرانسانی آنها بود. هرچند جدیداً گفته میشود که پادشاهان برای ساختن اهرام مصر از بردهها استفاده نمیکردند، بلکه هزاران کارگر با حقوق و مزایا برایشان این کار را انجام دادند! این کتاب پُر است از اطلاعات تاریخی کمیاب و جالب که هم باعث میشود نگاهمان به تاریخ عوض شود و هم با زبان طنز آن، میتواند برای مدت زیادی ما را سرگرم کند.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«مصریان باستان شیفتۀ داستانسرایی بودند. این یکی کمی شبیه یکی از قصههای شاه پریان خودمان است: «شاهزاده رمهسید که به دنیا آمد، الهۀ سرنوشت بالاسر گهوارهاش حاضر شد و گفت: این بچه را یک تمساح، یک مار یا یک سگ میکشد. پدرش یعنی شاه به خوبی از پسرش محافظت کرد. وقتی بزرگ شد، از خانه رفت و داستان شاهزاده خانم زیبایی را شنید که در سوریه بود و اگر کسی میتوانست از برجی که در آن قرار داشت بالا برود، با او ازدواج میکرد. البته شاهزاده رمهسید موفق شد و با شاهزاده خانم هم ازدواج کرد. زندگی ظاهراً به کامش بود... تا روزی که ماری به او حمله کرد. این بار شاهزاده خانم نجاتش داد. زندگی ظاهراً به کامش بود... تا اینکه سگ خودش به او حمله کرد و او به سمت دریا رفت و خودش را نجات داد! ظاهراً جایش امن بود... تا اینکه تمساحی شناکنان به سمتش آمد. تمساح خیلی هم گرسنه بود اما یک فرصت به شاهزاده داد. اگر شاهزاده قبول میکرد بزرگترین دشمن تمساح را بکشد، آزاد بود که برود...» متأسفانه کاغذ کهنۀ پاپیروس از اینجا به بعد از بین رفته و پایان داستان را نمیدانیم. ببخشید!»
نظرات