معضلات روز جامعه همیشه مانند یک تیغ دولبه برای نویسنده عمل میکنند. وقتی به سراغ آنها بروی، هم میتوانی برای جذب مخاطب و فروش بالا روی آن حساب کنی؛ و هم از طرفی باید مراقب باشی مسئولیتی که انتخاب کردهای را به درستی به گردن بگیری. یکی از معضلات تلخ و تکاندهندهای که جزو واقعیتهای اجتماعی است، کشتارهای جمعی در مدارس آمریکاست؛ تیراندازیهایی که تابهحال صدها قربانی بیگناه داشته و تلختر از آن، این است که عاملان این اتفاقات، خودشان هم مثل قربانیانشان دانشآموزند. کتاب «مرغ مقلد» داستان غمانگیز اما زیبایی از روایت یکی از همین وقایع است. «کتلین» دختری ده ساله است که برادرش «دوون» را در یک تیراندازی در مدرسه از دست داده است. این اتفاق باعث شده سندرم آسپرگر در او بروز پیدا کند که از علائم آن عدم توانایی برقراری ارتباط با دیگران و انزوای افراطی است. کتلین نه میتواند با همکلاسیهایش دوست شود، و نه پدرش توانایی مراقبت عاطفی از او را دارد. نقاشیهای او همیشه سیاه و سفید است و این در داستان نمادی از احساسات شدید و نوسانات هیجانی اوست. اما یک روز معلمش او را با پسرک غمگینی به نام مایکل آشنا میکند؛ پسر معلمی که در تیراندازی مدرسه به همراه دوون و یک دانشآموز دیگر کشته شده است. ارتباط این دو کودک کمکم عمق بیشتری میگیرد و با راهنمایی معلم، کتلین معنی کلمههای «همدلی» و «خاتمه» را میفهمد. این دو واژه زمانی کاربرد پیدا میکنند که او یک کاردستی ناتمام از برادرش پیدا میکند و احساس میکند که تمام کردن آن، میتواند به او و پدرش برای رسیدن به پایان دورۀ عزاداری کمک بزرگی بکند.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«بابا چشمهایش را پاک میکند و من هم پاک میکنم، چون تار شدهاند و یکجورهایی فکر میکنم الان چشمهایم را واقعاً لازم دارم. چیزی که میبینم بدن لرزان باباست که یعنی دارد گریه میکند و خیلی زود صدای عجیب نفس زدنهایش را میشنوم که مثل خندههایی غیرعادی یا حتی مثل بالا آوردن است؛ درحالی که هیچچیز از دهانش بیرون نمیریزد. آخرسر صورتش را با دستهایش میپوشاند و دیگر نه بدنش میلرزد و نه صداهای عجیب از دهانش بیرون میآید و بعد از دو بار فنفن کردن، دستهایش را از روی صورتش برمیدارد و سرش را به طرفم برمیگرداند: «چطور اینقدر باهوش بودی و من نمیدانستم؟» شانههایم را بالا میاندازم: «دارم سخت روی درایت کار میکنم.» بعد دستهایم را در دستش میگیرد و من دستهایم را عقب نمیکشم، چون دارد خراشهای روی آنها را نگاه میکند و میدانم اگر خودم هم دستهای زخمی کسی را میدیدم، همین کار را میکردم؛ پس بهش اجازه میدهم. «هنوز هم دلت میخواهد این کار را بکنی؟» «نمیدانم از بریدن چوب درخت بلوط حرف میزند یا کار کردن روی جعبه؛ اما میگویم بله، چون ممکن است منظورش کار کردن روی جعبه باشد. «فکر میکنی با این کار به آن خاتمه دادن میرسیم؟» سرم را به چپ و راست تکان میدهم: «نه فکر نمیکنم، چون میدانم که میرسیم.» هوا را از دماغش بیرون میدهد و سرش را بالا و پایین میکند. دستهایم را ول میکند و آه بلندی میکشد. شاید باهم بتوانیم چیزی خوب و قوی و زیبا ازش در بیاوریم.»
نظرات