کتاب «مجنون من لیلی است» زندگینامه سردار شهید سعید اسلامیان به روایت همسر محترم ایشان است. بانو زهرا ترابی با شروع نهضت امام خمینی (ره) به جمع بانوان انقلابی شهرش همدان پیوست و پس از پیروزی انقلاب با هدف خدمت به مستضعفین با جهاد سازندگی همکاری داشت و پس از آن نیز به عنوان معلم مشغول میشود. در همین اثنا خانوادهای به خواستگاری او میآیند که دو فرزندشان در همان ابتدای جنگ به شهادت رسیدهاند. سعید نیز رزمندهای است که مدام در جبهه حضور دارد ولی ایمان و صفای وجودش سبب میشود تا به دل خانم ترابی بنشیند و وصل سر بگیرد. این خانواده در طول جنگ در سختترین شرایط و در مناطق جنگزده زیستند ولی با محوریت ایمان و مجاهدت زندگی شیرینی را رقم زدند که در این کتاب خاطراتش را میخوانیم. شهید علامیان در روزهای پایانی جنگ پس از قبول قطعنامه به یاران شهیدش پیوست و با خون خود مسیر انقلاب را بیمه نمود.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانید:
شبها سعید بیشتر اتفاقات را برایم تعریف میکرد. با هم درباره مسائلی که برایمان پیش آمده بود مشورت میکردیم و از هم نظر میخواستیم. بعد آرام آرام چشمهایمان گرم میشد و میخوابیدیم. بیدار که میشدم، میدیدم سعید نیست و پایین تخت روی فرشی که زمان مجردی توی اتاق خودش پهن بوده دراز کشیده و خوابیده است. کار هر شبش بود تا خوابم میبرد، میرفت و روی زمین خشک و خالی میخوابید. میدانستم با خرید تختخواب مخالف بود. اما گمان میکردم بعد از مدتی راحتی تخت او را هم درگیر میکند و عادت میکند به بودنش اما او نمیتوانست یک شب در تخت راحت بخوابد و فردا شبش روی سنگلاخ یا شاید نمیخواست به راحتی عادت کند. یک بار که منطقه رفت تختی را که بابا برایش هزینه زیادی کرده بود و خیلی هم زیبا بود و دوستش داشتم جمع کردم و گذاشتم توی بالکن با خودم گفتم وقتی سعید دوستش ندارد چرا من باید دوستش داشته باشم؟! آن تختخواب داشت بینمان جدایی میآورد. سعید که از جبهه آمد و رفت داخل تنها اتاق مان که لباسهایش را در بیاورد دید تخت نیست. منتظر واکنش او بودم پرسید: «عه! تختخواب کجا رفت؟» دیدم دوستش نداری جمعش کردم خندید و حرفی نزد. چند روز بعد بابا و مامان آمدند و دیدند تخت توی بالکنی که سقفی ندارد، مانده است. مامان با دلخوری به بابا گفت:«اینجا زیر برف و باران خراب میشه. حداقل بدیم کسی که استفاده مکنه حیفه با با هم وانتی آورد و تخت را بردند.»0
نظرات