سلطان سخن و ادب فارسی سعدی شیرازی است. مردی که در راه کسب علم و معرفت بیست سال به شهرها و سرزمینهای بسیاری سر زد و سرانجام در هنگام بازگشت به زادگاه خود شیراز دو اثر سترگ تاریخ ادبیات فارسی یعنی بوستان و گلستان را آفرید. گلستان سعدی که در هشت باب نگاشته شده است با نثری آهنگین و شیرین مشتمل بر تجربیات و خاطرات سعدی از زندگی است که تلاش نموده اخلاق حسنه و ارزش های انسانی را در قالب حکایتهایی کوتاه به مردم گوشزد نماید. همچنان این اثر گرانبها در دست مردم دیده میشود و افراد بسیاری بهره فراوان از آن میبرند. با این حال گذر زمان سبب شده تا برخی لغات و جملات آن برای نسل جدید غریب شمرده شود و فهم حکایت را برای آنان دشوار نماید. به همین سبب آذریزدی تلاش نموده با ساده سازی کلام سعدی و تبدیل آن به قصههایی امروزی مفاهیم ارزشمند این حکایات را به نسل جوان منتقل دهد. گرچه تمام قصههای آمده در این کتاب از گلستان نیستند بلکه آذر یزدی به سراغ کتابهای دیگری نیز رفته که در سبک قصهگویی پیرو سعدی بودند و قصههای نابی روایت کردهاند اما آثارشان به اندازه گلستان شهرت نیافته و او این آثار را با عنوان ملستان در این کتاب گردآوری و بازنویسی کرده است.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانید:
روزی بود روزگاری بود دو تا آدم نادان در صحرای بلخ میرفتند. راه دراز بود اما از جهالت تا حماقت راه درازی نیست. نادان احمق یا حرفی ندارد یا در گفت و شنید چیزی برای دعوا پیدا میکند. وقتی از خاموش ماندن حوصلهشان سر رفت یکی به دیگری گفت فلان فلان شده آخر یک چیزی بگو خفه شدیم. جاهل برای خود زبانی دارد که خام است و زینتش دشنام است. شنونده جواب داد:«به جهنم که خفه شدی اما اگر حرفی پیدا کردهای که تو را قلقلک میدهد بگو و نترس من دارمت ولی حرف بزنیم.» اولی گفت: «نه، مقصودم این است که خودمان را مشغول کنیم و راه را نزدیک کنیم حکایتی روایتی چیزی بگو اما مرا بگو که از احمقی مثل تو درخواست میکنم که حرفی بزنی.» دومی جواب داد: «خوبه خوبه خواهش میکنم در دهانت را بگذار که بوی پیاز صحرا را برداشت.»
نظرات