در یکی از شبهای تاریک و سرد یتیمخانه، دختربچهای هشت ساله به نام سوفی در تخت خود دراز کشیده و بیرون را نگاه میکند. در بین خواب و بیداری، سایۀ غولآسایی میبیند؛ یک غول با یک کیف دستی و یک ترومپت! غول بزرگ که ترسیده، سوفی را از توی تختش برمیدارد و با خود به سرزمین رویاها میبرد. این شروع کتاب «غول بزرگ مهربان» است و یکی از مشهورترین داستانهای فانتزی در دنیا به حساب میآید. در این داستان با جهان خیالی منحصربهفرد «رولد دال» و خلاقیت بینهایت او همراه میشویم و داستان دوستی غیرمنتظرۀ یک دختربچه با یک غول را میخوانیم. سوفی در ابتدا فکر میکند که قرار است تبدیل به صبحانۀ غول مهربان شود، اما بعد میفهمد که او از خوردن آدمها لذت نمیبرد و در حقیقت همیشه از غولهای آدمخوار همسایهاش نفرت داشته است. این داستان جزو آثار بهیادماندنی نویسندۀ مشهور انگلیسی است و با شیوۀ همیشگی او و تصویرگریهای جذابش، کودکان را غرق دنیای خیالیاش میکند. رفتهرفته سوفی میفهمد که غول مهربان برای چه یک کیف دستی و یک ترومپت را همراه خودش میبرد؛ چون او یک شکارچی رویاست. کار او این است که در سرزمین رویاها میچرخد و رویاهای زیبا را شکار میکند. بعد آنها را در یک شیشه نگه میدارد و شبها، آنها را به بچههای خوب هدیه میدهد. سوفی دوست دارد پیش غول مهربان بماند، اما وقتی سر و کلۀ غولهای دیگر که آدمخوار و بیرحماند، غول بزرگ مهربان تصمیم میگیرد یک بار برای همیشه جلوی آنها بایستد.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«وقتی غول بزرگ مهربان به تاخت میرفت، زمین خشک و بیآب و علف پهناور در زیر نور ماه مبهم دیده میشد و به شیری میزد. سوفی که هنوز همان لباس خواب را به تن داشت، در شکاف گوش راست «غ.ب.م» راحت و آسوده لمیده بود؛ در واقع، در لبۀ لالۀ گوش غول که به طرف بالا چین میخورد. این چینخوردگی برای سوفی مثل سقفی بود که از او در مقابل باد شدید محافظت میکرد. از این گذشته او روی پوست گوش غول که گرم و نرم و مخملی بود، دراز کشیده بود. سوفی با خودش میگفت تابهحال کسی به این راحتی سفر نکرده. سوفی از لبۀ گوش غول سرک کشید و منظرۀ دلگیر سرزمین غولها را که مثل برق از آن میگذشتند نگاه کرد. بدون شک سرعتشان خیلی زیاد بود. «غ.ب.م» طوری از روی زمین میجهید که انگار در شست پاهایش موشک داشت و با هر قدم بلندی که برمیداشت، حدود سی متر جلو میپرید؛ ولی او هنوز به آن دندۀ بالا و پرسرعت ویژویژیاش نرسیده بود. سرعتی که زمین زیر پاهایش تار میشد و باد به زوزه میافتاد و انگار پاهایش جز هوا چیزی را لمس نمیکرد. مدتی بعد، سرعتش به آن حد هم میرسید. سوفی خیلی خسته بود؛ مدت زیادی بود که نخوابیده بود. جایش گرم و راحت بود. کمکم چشمهایش گرم شد و خوابش برد. نمیدانست چه مدت خوابیده بود اما وقتی دوباره بیدار شد و از لبۀ گوش غول نگاه کرد، منظرۀ زیر پایش کاملاً تغییر کرده بود. حالا دیگر در سرزمینی سرسبز بودند که کوه و جنگل داشت. هوا هنوز تاریک بود ولی ماه مثل همیشه با زیبایی میدرخشید.»
نظرات