داستانگویی بهترین روش برای کاشتن بذر مفاهیم در ذهن کودکان است و تعالیم مهم را در قالبی هنرمندانه به آنها منتقل میکند. داستانهای صدر اسلام نیز مملو از درسهای اخلاقی و حماسی است که میتواند کودکان شما در مسیر درستی قرار بدهد. در این مطلب کتابی را معرفی میکنیم که به همین شیوه، شخصیتهای مهم در تاریخ صدر اسلام و نقش کلیدی آنها در حمایت از رسول خدا (ص) را به تصویر میکشد.
کتاب «صدای دوستداشتنی؛ بلال» از مجموعۀ «دوستان پیامبر (ص) و علی (ع)» به یک شخصیت ممتاز و متفاوت میپردازد؛ مردی که نه مانند دیگران یک جنگنجوی نامدار بود و نه مقام سیاسی خاصی داشت. بلال یک بردۀ آفریقایی از سرزمین حبشه بود که در بارگاه امیّه، بردهدار ثروتمند و پرقدرت قبیلۀ قریش، خدمت میکرد. این جوان تنومند و زیرک که به خاطر تواناییهایش توسط امیّه به عنوان کلیددار خانۀ کعبه برگزیده شده بود. با این همه، بلال مدتها بود که مخفیانه به دین اسلام گرویده بود و پس از مدتی، دیگر نتوانست در برابر کفرگوییها و ظلم اربابش سکوت کند. «محید ملامحمدی» در این کتاب خود به زیبایی برای کودکان و نوجوانان سرنوشت بلال حبشی را به تصویر میکشد و نشان میدهد که او چگونه زیر تمام فشارها و شکنجههای کفّار، همچنان ایمان خود به خداوند و عهد خود با پیامبرش را حفظ کرد و با همین استقامت بزرگ بود که توانست موذن خانۀ کعبه شود و افتخار بودن در بین برترین صحابۀ حضرت را به دست بیاورد.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«پیرزن حال خوشی نداشت. حسابی بغض کرده بود. کم بود بزند زیر گریه. او رفت و رفت تا به انتهای کوچه رسید. همانجا ایستاد و دوباره به سخن پیامبر خدا فکر کرد: «پیرزنها به بهشت نمیروند!» بغض پیرزن ترکید و به گریه افتاد. کسی نبود که گریۀ او را ببیند. او داشت به خانه میرفت. کمی که رفت به بلال رسید. او را شناخت. پس بلندبلند گریه کرد. بلال با تعجب پرسید: «چه شده؟ چرا گریه میکنی؟» پیرزن ماجرای دیدارش با پیامبر خدا (ص) را برای بلال تعریف کرد و آخر گفت: «حضرت محمد به من گفت ما پیرزنها به بهشت نمیرویم.»
بلال گفت: «صبر کن. من بروم ببینم منظور رسول خدا از این حرف چه بوده!» به خانه حضرت محمد (ص) رفت و علّت را پرسید. حضرت محمد (ص) با مهربانی و لبخند گفت: «آدم سیاه نیز به بهشت نمیرود!» بلال منقلب شد. گریان به سمت جایی رفت که پیرزن در آنجا بود. تا او را دید ماجرا را تعریف کرد. حالا هر دو گریه میکردند و میرفتند. عموی پیامبر عباس با آنها رودررو شد.
- چه شده؟ شما چرا گریه میکنید؟
هر دو ماجرای دیدارشان با پیامبر خدا (ص) را برای عباس تعریف کردند. عباس غرق در فکر شد.
- نه... اینگونه نیست. حتماً اشتباه شنیدهاید... صبر کنید تا من برگردم.
او رفت و قصۀ آن دو را از حضرت محمد (ص) پرسید. پیامبر خدا با لبخند و خوشرویی گفت: «پیرمرد نیز به بهشت نمیرود!»
- چه میگویید؟ آه!
اما خیلی زود حضرت پیامبر بلال و عباس و پیرزن را صدا زد. آنها به خانۀ حضرت آمدند. حضرت محمد (ص) با خوشرویی و مهربانی تمام، از آنها استقبال کرد و گفت: «منظور من این بود که خداوند شما را با زیباترین چهره وارد بهشت میکند. شاداب و جوان و سفیدروی؛ چرا که بهشتیان اینگونهاند: جوان و زیبا و پاکیزه!»»
نظرات