کتاب «شهاب دین» نوشته زهرا باقری زندگینامه داستانی آیت شهاب الدین حسینی مرعشی است که به همت انتشارات شهید کاظمی به چاپ رسیده است. آیت الله مرعشی یکی از مراجع عظام تقلید بودند که مهمترین فعالیت ایشان جمع آوری نسخ خطی و کتب نفیسی بود که از گذشتگان به جامانده بود و هیچ سازمان یا نهاد مسوولی بر حفظ این آثار اهتمام نداشت. در سالهایی که تاجران فرنگی به ثمن بخس این سرمایه گرانبهای ملی را از کشور خارج مینمودند. این فقیه آگاه متوجه این خطر بزرگ میشود و با وجود فقر و دست تنگی به گردآوری این کتب از سراسر کشور میپردازد که نتیجه آن کتابخانه بسیار بزرگی است که در شهر قم بنا شده است. ایشان از سادات حسینی بودند که تحصیلات خود را در شهر قم انجام دادند و اجازه اجتهاد از چندین فقیه بزرگ کسب نمودند. نقل است که ایشان برای زیارت قبر مادرشان حضرت زهرا (سلام الله علیها) توسل فراوانی انجام دادند و در نهایت در عالم رویا ایشان را به شهر قم ارجاع میدهند که زیارت حضرت معصومه (سلام الله علیها) در حکم زیارت بانوی دو عالم است. به همین سبب به شهر قم مهاجرت میکنند و محفل درس و مباحثه خود را در این شهر ادامه میدهند. نویسنده کوشیده با مطالعه وقایع تاریخی و مصاحبه با فرزندان آیت الله روایتی یک دست و جذاب از زندگی این عالم بزرگ ارائه دهد و در این امر در حد قابل قبولی موفق بوده است.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانید:
شهاب الدین نیت کرده بود که چهل شب چهارشنبه در مسجد سهله بیتوته کند. برخی از طلاب با این روش موفق به دیدار مولایشان صاحب الزمان شده بودند. کار سختی بود. زمانی قریب به یک سال. ماهها بود سه شنبهها نماز ظهر و عصر را که میخواند ساعتی در حجره استراحت میکرد و راهی مسجد سهله میشد. فاصله دو فرسخی نجف تا سهله را در سرما و گرما به شوق دیدار با امام میپیمود. ۳۵ هفته بود که ظل گرما و سوز سرما در بیابانهای اطراف نجف او را از خواستهاش منصرف نکرده بود. چهل هفته زمان کمی نیست؛ چه بسیار بودند افرادی که نهایتاً دو سه ماه طاقت میآوردند. هر هفته این مسیر را طی کنند بعد از استراحت مشغول مطالعه شد مدتها بود در پی فهم مسئله ای بود و امروز گرههای ذهنش یک یک باز میشد. کتاب را صفحه صفحه با شوق ورق میزد و در دریای بی پایان علم غوطه ور بود. سر بلند کرد متوجه شد که از زمان راه افتادن به سهله گذشته و قطعاً به سیاهی شب میخورد چراغ دستی نداشت، ابرهای متراکم و سیاه در آسمان هم نوید باران را می دادند. نعلینهای کهنهاش را به پا کرد و راه افتاد، اواسط مسیر بود که هوا بارانی شد و زمین گل آلود نعلینهایش در گل فرو میرفت. هوا تاریک شده بود عبایش را بر سر کشید. لشکر یاس بر دلش هجوم آورد.
نظرات