شهید در ذهنیت عمومی ما با گلوله و خمپاره و سربند و پلاک حک شده است؛ اما بدون تمام اینها هم میشود کسی مقام رفیع شهادت را نزد پروردگار خود به دست آورد، تنها به این شرط که در راه معبود خود از دنیا رفته باشد. فاجعه منا یکی از تلخترین وقایعی بود که در دهه اخیر مردم ایران را در شوک فرو برد و به دنبال آن، رهبر معظم انقلاب اسلامی سه روز عزای عمومی اعلام کردند. فقط از کشور ما بیش از چهارصد و پنجاه مرد و زن و کودک بیگناه در طی این واقعه دلخراش به شهادت رسیدند و تنها توجیه آن از سوی حکومت سعودی، عبور شاهزاده عربستان به همراه کاروان چندصدنفرهاش در آن ناحیه بود. یکی از کتابهایی که بسیار زیبا و بسیار متفاوت به این مسئله پرداخته، کتاب «سفیر ما در بهشت» است؛ اثری از دختر شهید منا «محمدرحیم آقاییپور» که پس از سالها دلتنگی و با فروکش کردن داغ فقدان پدر، توان نوشتن و شرح زندگی او را پیدا کرد و حاصل آن شد این کتاب. «حبیبه آقاییپور» پیشکش خود به پدر را در فصلهایی جدگانه و با دستهبندی موضوعی تدوین کرده، اما پیوند مستحکمی محتوای تمام این فصول را به یکدیگر متصل میکند؛ و آن عشق دختر به پدر، توصیف پیوسته اخلاقیات او و خلق تصویری واحد از سفیر شهید است. هر فصل با عنوانی زیبا پدر را در نقشهای مختلف و وجوه گوناگون زندگیاش ترسیم کرده است؛ «آقای لقمان» شیوه تربیتی او، «آقای فرزند» روابط او با والدینش، «آقای عاشق» زندگی مشترک، «آقای عابد» ارتباط با معبود، «آقای سفیر» شرح زندگی شغلی و سیاسی ایشان و «آقای شهید» سفر معنوی که منتهای آن دیدار یار بود. جوهره خاص این کتاب تفاوت آن با دیگر کتابهای زندگینامه شهداست؛ و این جوهره چیزی نیست جز عشق پایانناپذیر دختر نسبت به پدر و تعهدی ازلی در حق اوست که تا آخرین نفسهایش، هرگز از آن برنخواهد گشت.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«روز تشییع بود. آمده بودیم دانشگاه تهران. جمعیت موج میزد. همه دلها همراه ما سوگوار شما لالههای سپید منا بودند. ما عزادار و محزون نشسته بودیم. عکس شما دست زهرا بود یا فاطمه؛ یادم نیست! آدمها که عکس حاجی ما را میدیدند، میآمدند جلو به همدردی و عرض تسلیتی. ما هم با سرتکاندادنی تشکر میکردیم. زبان آدم توی این لحظهها سنگ میشود. مصیبت سنگینتر از آن بود که نای حرف زدن داشته باشیم. توی این آمدنها یکی تسلیت گفتنش با بقیه فرق داشت. لحنش پر از همدردی بود. با چشمهای شیشهایشده خودش را معرفی کرد: «من همسر دکتر علیمحمدی هستم. خیلی بهتون تسلیت میگم دخترم. خدا به دلتون صبر بده.» اسم شهیدش را که آورد، ما سرمان را بالا آوردیم و نگاهش کردیم. زهرا گوشه چادرش را گرفت و با صدایی شبیه ناله گفت: «بچههاتون! بچههاتون چهجوری دوری پدرشون رو طاقت آوردهن؟!» چهرهاش تغییر کرد. یکباره یقین نشست توی چشمهایش. محکم، جوری که آدم از بدیهیات حرف میزند گفت: «اونها باباشون رو دارن! خیلی بیشتر از قبل!» ما آن روز این حرف را نفهمیدیم. فکر کردیم دارد دلداری میدهد. هرچند، لحن و ایمان کلامش مثل نوری نشست ته قلبمان. زمان باید میگذشت تا فهم میکردیم بابای شهیدی که یک مزار سرد دارد، چقدر باباتر است از پدری که توی دنیا دستهای گرمی دارد! نگذاشتی زیاد زمان بگذرد. خیلی زود دستبهکار شدی و نشانمان دادی...»
نظرات