پدر پررنگترین واژه در شعر زندگی هر دختری است؛ خصوصاً دختر مردی که از شایستهترین نیروهای نظامی این مرز و بوم بود و پلّههای ترقّی را یکی پس از دیگری طی میکرد. مردی که پیش از انقلاب به عنوان یکی از نیروهای برگزیدهی ارتش پهلوی به آمریکا فرستاده شد و پس از کسب بالاترین نمرات در هدایت مدرنترین جنگندهها، به وطن بازگشت و در راه آزادی کشور خود خدمت کرد.
این مرد کسی نیست جز «شهید سرلشکر خلبان عبّاس اکبری» که در کتاب «سربههوا» روایتی متفاوت، شاعرانه و غمانگیز را از زندگی او میخوانیم. البته که هر اندوه و تأسفی هست، برای بازماندگانی مانند دختر و همسر و خانوادهی اوست که باید دنیا را بدون او ادامه بدهند؛ وگرنه جایگاه این شهید والامقام درکنار اهل بیت (ع) و قهرمانان کربلاست. در این کتاب چیزی که به چشم میخورد، نثر زیبا و چشمنوازی است که ما را از دریچهای متفاوت وارد زندگی این مرد باهوش و جسور میکند؛ و در ترکیب کردن این روایت با مسائل کوچک و بزرگ اوست که طعم نگاه متفاوت نویسنده را میچشیم. عباس اکبری در دینداری و خانوادهداری، درست مانند وظیفهشناسی و جنگشناسیاش حدّ متعادلی از دوگانگیها را به تصویر میکشید؛ چنانکه در بخشهای گوناگون و متعدّد این روایت، همزمان احساس میکنیم که شخصیت داستان، انسانی زمینی است و در عین حال میبینیم که خود را متعلّق به این دنیا نمیداند. در روایت این احساسات نیز لحن و بیان مؤلف است که از عشق، خون، جدایی و شکوه مینویسند و هرآنچه باید را، به شیوهی خود بازگو میکند. «اکرم الفخانی» که پیش از این صرفاً کار خود را در ادبیات کودک شروع کرده بود، حالا با کتاب سربههوا به خوبی نشان داده که میشود با لحنی ساده گفت و با لطافتی کودکانه نوشت؛ اما همچنان در برابر شهید و خدای او سربلند بود و جانب امانت را به درستی رعایت کرد.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«بغض کرد. به پیادهرو نگاه کرد. میخواست بدود، بابا عباس را از وسط آنهمه مردی که توی خیابان بودند پیدا کند، جلویش را بگیرد، شانههایش را تکان بدهد، داد بزند و بگوید: یادت بیاد، یادت بیاد... فکر کن. اگه یه ذره دیگه فکر کنی ما رو یادت میاد. من رو نگاه کن. موهام رو ببین؛ فرفریه یادت اومد؟ حالا بگو کجایی؟ کجا بیایم دنبالت؟ چرا خبر نمیدی؟... نه، نگو که ما رو فراموش کردی؟ چیزی شده؟ کتکت میزنن؟ یه ذرهش رو میدونم چه جوریه. پوستت میسوزه، آره؟... اگه بیشتر بفهمم دق میکنم... چرا آرزو میکردی آخر جنگ اسیر بشی؟ آخه این چه آرزوییه؟ اصلاً باید فرار کنی. فرار کن، نمیدونم چهجوری! از یه جایی بدو دیگه... اگه از سمت قصر شیرین بیای زودتر میرسی خونه. من خودم توی تلویزیون دیدم همهی اتوبوس اُسرا از سمت اونجا میان. توی نقشهی جغرافیای کلاسمون هم قصر شیرین رو زیاد نگاه کردم. اگه بیای میدونم باید سر کدوم جاده منتظرت بمونم... بیا دیگه! چرا اینقدر فکر میکنی؟ چرا اینقدر دودلی؟ اگه اینطوری دودل باشی خدا هم نمیذاره برگردی؛ چونکه خدا دلش نمیخواد تو برگردی. اصلاً هم نمیخوام بگم استغفرالله! من مطمئنم ته دل خدا همینه. من که همهچیز رو برات تعریف کردم... اصلاً تا حالا دلت برای ما نسوخته؟ نرفتی بشینی یه گوشه واسه آرزوت گریه کنی؟ ... بابا دلم نمی خواد زنگ آخر بشه. دلم نمیخواد باباها بیان جلوی در مدرسه. وقتی تو نیستی من ضایع میشم.
آرزو کنار دیوار ایستاد و آستین لباسش را به چشمانش کشید.»
نظرات