کتاب ساختمان کیانپارس نوشتهی زهرا حیدری و منتشرشده توسط نشر خط مقدم، روایتی است عمیق، انسانی و کمتر شنیدهشده از جنگ؛ روایتی از زنانی که شاید نامشان در فهرست فرماندهان نیامده، اما در سایهی سکوت و صبوریشان، سنگرهای پشتیبانی را برپا نگه داشتند. این اثر، نگاهی زنانه و متفاوت به سالهای پرآشوب دفاع مقدس دارد؛ سالهایی که برای همسران فرماندهان جنگ، نه فقط دورهای از نگرانی و دوری، بلکه آزمونی مداوم از ایمان، فداکاری و استقامت بود.
نویسنده با دقتی مستند و نثری صمیمی، زندگی این زنان را در ساختمانی در محله کیانپارس اهواز بازگو میکند؛ ساختمانی که در سالهای ۱۳۶۴ تا ۱۳۶۷ محل زندگی خانوادههای فرماندهان لشکر ۴۱ ثارالله بود. زنانی که هر روز، همسرانشان را روانهی جبهه میکردند و شبها، کنار فرزندانشان در انتظار بازگشت یا شنیدن خبری از آنان بودند. خانههایی که دیوارهایشان پر از بغض نگفته، پنجرههایشان رو به ماههایی بود که شببهشب با دلهره تماشا میشد، و شیشههایی که هنوز هم بوی دستهای نگران مادرانه را در خود دارند.
ساختمان کیان پارس تنها یک روایت از پشت جبهه نیست؛ این کتاب، ضریح خانههایی را به تصویر میکشد که زنانی با دستهای خالی اما دلهایی پر، آنها را مقدس کرده بودند. از علی هاشمی، متوسلیان، همت و باکری گفته میشود، اما نه از قاب فرماندهیشان، بلکه از دریچه چشم همسرانشان؛ کسانی که ایستادگی در پشت خاکریز را بهتنهایی معنا کردند.
این اثر، تلفیقی است از تاریخ شفاهی، خاطرات روزمره و دردهای ناگفته. کتابی که نشان میدهد جنگ، فقط صدای گلوله و انفجار نبود؛ گاهی صدای آرام قدمهای مادری بود که کودک دلتنگش را در راهروهای یک ساختمان صبور، راه میبرد. برای علاقهمندان به ادبیات پایداری، تاریخ معاصر و نقش زنان در جنگ، این کتاب دریچهای تازه، صادقانه و ماندگار به آن سالهای پرحادثه است.
به علاقهمندان تاریخ شفاهی دفاع مقدس، مخاطبان ادبیات پایداری، پژوهشگران حوزه جنگ و خانواده، و تمام کسانی که میخواهند جنگ را از زاویهای زنانه، عاطفی و انسانیتر ببینند.
کردیم. اولین بار که به کیان پارس رفتیم، در طبقه ی اول ساکن شدیم و با خانواده ی حاج علی محمدی پور در یک واحد بودیم. آنها هم مانند ما بچه ای نداشتند. در طبقه ی دوم خانم طایی و خانمی اهل اصفهان بودند.
خانم محمدی پور اهل یکی از روستاهای نوق بود. لهجه ی خاصی داشت و بسیار کم حرف و خجالتی بود من روحیه ی شوخی داشتم و فعال بودم. به طبقات بالا هم سر میکشیدم و با خانم طایی و دیگران رفت و آمد می کردم.
در ورودی ساختمان کیان پارس، کلید داشت؛ اما واحدها کلید نداشتند. اگر هم کسی کلید داشت با کلید وارد نمی شد. چون چندین خانواده در یک واحد زندگی میکردند قبل از ورود در می زدند و وارد می شدند. اگر نصفه شب هم می آمدند مقید بودند حتماً در بزنند. حسن همیشه با روی خوش می آمد؛ حتی بعد از عملیاتی سخت اغلب لباس بسیجی یا سپاه تنش بود. لباس هایش را میشستم اتو نداشتیم. خشک می کردم و همان ها را می پوشید. کمتر با لباس شخصی بود. سه چهار ساعت بیشتر پیش هم نبودیم. میخوابید و فردا صبح زود به خط بر می گشت. از عملیات و نکات نظامی، چیزی برایم نمیگفت و از مسئولیت هایش هم چیزی نمی دانستم. هر وقت می پرسیدم توی لشکر چکاره ای؟»، می گفت «بسیجی ام.»؛ یا می گفت «غذا توزیع میکنم.
نظرات