کتاب «بابا رجب»روایت زندگی و خاطرات همسر شهید رجب محمدزاده است که توسط خانم نسرین رجبپور به رشته تحریر درآمده است.
سالهاست که با پذیرش قطعنامه ، دفاع مقدس تمام شد اما اثرات آن هنوز ه هنوز است بر دل و جان و بدن خیلی از بازماندگان آن، باقی مانده است. از خودگذشتگی رزمندگان ایرانی، آنقدر شگفتانگیز است که با هیچ زبانی قابل ستایش نیست. آنانی که در جریان جنگ به فیض شهادت نائل آمدند، فقط یاد نیک و درسهایی عظیم از ایشان باقی ماند، اما داستان جانبازان متفاوت است. جهاد اینان با پایان جنگ متوقف نشد و تا لحظه پیوستن به دوستان شهیدشان، آثار جنگ بر لحظه لحظه زندگیشان نمایان است.
نویسنده در مقدمه کتاب چنین میگوید: خانم طوبی زرندی در خلال مصاحبه از خاطرات تلخ و ناراحت کننده ای درباره برخورد بعضی مردم ناآگاه صحبت کردند که به دلیل ملاحظات اجتماعی با چاپ آنها موافقت نکردند. بسیاری مواقع از اینکه برای بیان خاطرات تلخ و آزاردهنده به این خانواده اصرار میکردم عذاب وجدان می گرفتم؛ به خصوص زمانی که متوجه شدم بعد از شهادت با بارجب، همسر ایشان دچار ناراحتی قلبی شده اند. متأسفانه به خاطر فاصله زمانی زیادی که از مجروحیت این شهید والامقام میگذشت و وضعیت خاص ایشان در دوره طولانی جانبازی نزدیک ۲۹ سال) که کمتر با محیط بیرون از منزل ارتباط داشتند و صحبت هایشان را فقط خانواده متوجه می شدند هر چه جستجو کردم، غیر از افراد خانواده کسی نتوانست برایم از حالات و افکار ایشان بعد از جانبازی سخن بگوید.
کتاب بابا رجب دارای پویش کتابخوانی است که از 25 شهریور ماه آغاز شده است و تا آبان ماه ۱۴۰۳ ادامه دارد؛ جوایز این دوره از مسابقه شامل ۳۰۰ میلیون ریال جایزه نقدی است.
برای شرکت در این پویش کافی است کتاب را تهیه کنید و سپس پاسخ صحیح سوالات مسابقه که در داخل کتاب هست را طبق شیوه نامه که در همان برگه است به سرشماره 90009825 ارسال شود.
در حیاط تمام سعی ام را کردم تا الهه و حمید نزدیک پنجره بمانند. هر دو را روی زانوهایم نشاندم تا بهتر توی دید رجب باشند چند لحظه ای گذشت به حدی سرگرم بچه ها شدم که رجب را از یاد بردم موهای الهه بلند شده بود و مدام توی صورتش می ریخت هر چند کلمه ای که حرف میزد صورتش را تکان میداد تا موهایش کنار بروند از این کارش خوشم می آمد بی اختیار توی بغلم گرفتمش و صورتش را بوسیدم سرم را که بالا گرفتم رجب پرده ی تور را کنار زده بود و با گریه نگاهمان میکرد یاد حرف چند ماه پیشش افتادم که میگفت: «دلم میخواد یه شب خواب ببینم لب و دهنم سالمه و دارم بچه ها رو میبوسم. حواسم نبود با بوسیدن الهه چه حسرتی را در دل رجب زنده کردم. تا به خودم آمدم بچه ها رجب را دیده بودند و صدای جیغ و گریه هایشان در حیاط پیچیده بود.
نظرات