زندگینامۀ شهدا را که میخوانیم، پُر است از زیباییهای ریز و درشتی که تا قبل از رفتنشان، آنقدرها کسی حواسش به آنها نیست. هرکسی با هر روحیهای که دارد، وقتی قدم به مسیر شهادت میگذارد، روز به روز آثار معنویت و اخلاص در او بیشتر دیده میشود؛ تا اینکه به آغوش معبود پرواز کند. کتاب حاضر روایتی غمانگیز اما باشکوه از زندگی و خُلقیات شهید مربی علی خلیلی است و ماجرای پر کشیدن این شهید امر به معروف را حکایت میکند.
کتاب «زخمی لبخند» اثریست داستانگونه که در هشت بخش، مسیر سعادت این بسیجی بااخلاص را برای خوانندگان روشن میکند. شهید علی خلیلی که یک طلبۀ فعال و یک بسیجی خدوم بود، در سال 1390 وقتی در خیابان شاهد تعرّض و مزاحمت به دو زن بود، نتوانست منفعل باشد و درگیر واقعه شد. یکی از دو مرد مقصّر در این اتفاق پس از برخورد فیزیکی علی، او را از ناحیۀ گردن هدف ضربات چاقوی خود قرار میدهد و علی خلیلی، تا یکقدمی به شهادت نزدیک میشود؛ اما این پایان ماجرا نیست. پس از دستگیری ضارب و دریافت دیه، علی رضایت میدهد و با تمام سختیهای طاقتفرسای جراحی و آسیبهای وارده، به زندگی ادامه میدهد. دو سال پس از این اتفاقات، علی خلیلی که به همراه همسر و فرزندانش به پیادهروی اربعین رفته بود، در اثر همان جراحات دچار عفونت ریوی شده و به درجۀ رفیع شهادت نائل میآید. «زهرا یوسفان» روایت این کتاب را به زیبایی از زبان مادر، همسر و اطرافیان شهید نقل کرده است.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«وصف خیلی از خوبیهایت را بعدها شنیدم. از خصوصیات ما مادرهاست که خیلی کارها و خصلتهای خوب و بد فرزندمان را میبینیم و چیزی نمیگوییم. کار بد را ندید میگیریم که خجالت نکشد. کار خوب را ندید میگیریم که یاد بگیرد توقع دیده شدن از طرف آدمها را نداشته باشد. همین که خدا بداند کافی است. آن دفعه که رفقایت آمده بودند بیمارستان جا خوردم. پیراهن و شلوار و کاپشنی تنشان بود که ازت میپرسیدم کجاست و هر دفعه جواب سربالا میدادی. یک لحظه خیره نگاهشان کردم. فکر کنم آنها هم فهمیدند. سرشان را انداخته بودند پایین و میخندیدند.
این دو سال که بیشتر توی خانه بودی زیر نظر داشتمت. میدیدم که درد داری؛ ولی هیچوقت نمیگویی و بیشتر وقتها میخندی. میدیدم شبهایی که رفقایت میآمدند پیشت که تا صبح اگر کاری داشتی، کمکت باشند و همراه شببیداریهای دردناکت باشند. به جای اینکه آنها به تو امید و انرژی بدهند، از تو امید و انگیزه میگیرند. اینکه فکّ و عضلات صورتت فلج شده بود و اوایل چیزی نمیگفتی تا دیدم که یک لقمه را به سختی و چندین دقیقه میجوی. اینکه دو ماه آخر که غذا از گلویت پایین نمیرفت و با لوله و سرنگ گاواژ به معدهات غذا میریختم. چقدر اذیت میشدی؛ ولی به خاطر من همیشه شوخی میکردی و میخندیدی.»
نظرات