کتاب زبان گنجشکها را بلد است نوشتهی شاعر خیالپرداز و خوشقلم، محمود پوروهاب، مجموعهای از داستانها و نجواهای شاعرانه است که با نگاهی تازه، جهان پیرامون را از چشم طبیعت و با زبان پرندگان و درختها روایت میکند.اگر دلتان برای شنیدن صدای پرندهها تنگ شده، یا اگر کنجکاوید بدانید گنجشکها وقتی بال میزنند، چه میگویند، این کتاب دقیقاً همان چیزی است که باید بخوانید، کتابی که توسط نشر بهنشر به بازار کتاب آمده است.
کتاب شامل ده داستان کوتاه و شاعرانه است که هرکدام از زبان یکی از موجودات جهان ــ گنجشک، درخت، سنگ، باد و… ــ تعریف میشود. آنها راویان خاموشیاند که شاهد معجزات پیامبر اسلام (صلواتاللهعلیه) و اهلبیت (علیهمالسلام) بودهاند. داستانی هست از درخت نخلی که به دعای امام حسن (علیهالسلام) جان میگیرد، یا گنجشکی که با دلنگرانی مادرانهاش، ما را به نجات جوجههایش میبرد. این روایتها نهفقط از معجزه، بلکه از حس، از پیوندهای قلبی و از زبان پنهان خلقت سخن میگویند.
نثر پوروهاب ساده و روان است، اما در همان سادگی، موجی از لطافت، خیال و معنویت جاریست. او با مهارتی کمنظیر، مرز میان شعر و داستان را میشکند و قصهها را چون قطرات شبنم، بر جان خواننده مینشاند. تصویرگریهای زیبای فراز بزاززادگان نیز همراهی دلنشین برای کلماتاند و خیال کودک را به پرواز درمیآورند.
این کتاب نه فقط برای نوجوانان، بلکه برای هر بزرگسالی که دلش هنوز به آواز پرندهای گرم میشود، خواندنیست. «زبان گنجشکها را بلد است» دریچهای است به جهانی فراموششده؛ جهانی که در آن، برگها حرف میزنند، باد رازها را میداند و پرندگان پیامآورند. این اثر، دعوتی است به دیدن و شنیدن دوبارهی طبیعت، به فهمیدنِ بیصداها، و به درک لطافتی که اغلب در هیاهوی زندگی گم میشود.
در روزگاری که واژهها از معنا تهی میشوند، این کتاب مثل نسیمی لطیف، آدم را به خلوتی شاعرانه میبرد؛ خلوتی که در آن، میتوان زبان گنجشکها را شنید و دوباره با جهان آشتی کرد.
به نوجوانانی که میخواهند دنیای دین و تخیل را باهم تجربه کنند؛ به معلمهایی که دنبال قصههایی معنوی و خلاقانه برای دانشآموزانند؛ و به بزرگسالانی که هنوز صدای گنجشکها را فراموش نکردهاند.
یک روز بعد از ظهر در هوایی نه چندان گرم کاروان کوچکی از راه رسید کاروانی که به زیارت خانه ی خدا می رفت. آنها با دیدن جویبار افسار کشیدند. از کجاوه ی شتری که جلوتر از همه بود دو مرد پیاده شدند. مرد زیبارویی که چهره ای سرخ و سفید داشت، در حالی که عرق از گردن نقره گونش پاک میکرد نگاهی به من و جویبار انداخت.
همراهش گفت: سرورم همین جا استراحت کنیم، زیر همین نخل پیر.
بقیه نیز از شترها پیاده شدند. دست و صورتشان را در جویبار شستند زیراندازی بر زمین پهن کردند. مرد شانه به شانه ی من به متکای کوچکی تکیه داد. یکی بین افراد نان و حلوایی تقسیم کرد. جوانی به مرد نگاه کرد و گفت: «ای حسن بن علی چه خوب بود این درخت پیر خرما داشت تا همگی از آن میخوردیم.
پیرمردی سیاه که در حال برپا کردن سایه بانی بود ریز ریز خندید و گفت: چه آرزوی محالی آخر این درخت خشک و پیر که پوستی چون پیراهن پاره پاره بر تن دارد چگونه می تواند خرما بدهد؟
حسن بن علی رو به جوان کرد و پرسید: «آیا دلت خرما می خواهد؟
نظرات