تربیت و آموزش در هر فرهنگی ریشهی تمام پیشرفتهاست و تضمین آیندهی روشن یک جامعه است. بخشی از این تاریخ، معرفی پشتوانههای علمی و هنری گذشته به بچههای نسل حاضر است. بچهها بدون شناختن دانشمندان، متفکران، هنرمندان، رهبران و افراد تاریخساز و تاثیری که آنها در روند رشد تاریخی تا به امروز داشتهاند، در بزرگسالی سرنخی برای پی گرفتن و چراغی برای پیدا کردن راه نخواهند داشت و کتاب، یکی از بهترین راهها برای جلوگیری از این چالش است.
کتاب «رازی» از مجموعهی «مشاهیر خندان» یکی از آثاری است که با ذوق و سلیقه به این دغدغه پرداخته و تلاش میکند تا بچهها را واقعاً به تفکر و رفتار این بزرگان جذب کند. محمد بن زکریای رازی، دانشمند بزرگ ایرانی که با کشف الکل در تمام دنیا شناخته میشود، موضوع بحث این کتاب است و در آن به زندگی این شیمیدان برجستهی مسلمان ایرانی پرداخته شده است. رازی البته در همینجا متوقف نمیشود و در کنار این اکتشاف حیاتی و بزرگ، مطالعات و آثار بسیار مهمی داشته که تا همین امروز محل بحث مجامع علمی غربی است. او برخلاف باورهای رایج درمورد نوابغ بزرگ، از ابتدا یک استعداد درخشان و شگفتانگیز نبود! کودکی او تا اوایل دوران نوجوانی به تفریح و انواع بازیها میگذشت و این کودک کنجکاو و سرزنده، عاشق گذراندن روز و شب خود با کشف تجربههای جدید بود. پدرش یک طلاساز بود، اما محمد میخواست چیزهای تازهای بیاموزد؛ همین فضا هم برای او فرصتی شد تا در آنجا تمام قوهی خیال خود را بهکار بگیرد و آزمایش کردن را در همان دنیای کودکیاش شروع کند. شاید همین آرزوی «کیمیاگری» و ساختن طلا از خاک بود که باعث شد این فیلسوف و پزشک ایرانی به مرتبهای برسد که بعد از دوازده قرن، همچنان به عنوان پدر علم شیمی شناخته شود. «حمید عبداللهیان» با طنز جذاب و ماجراهای خواندنی که با لحنی کودکانه از زندگی او روایت میکند، و «حمید خلوتی» با تصویرسازیهای بسیار زیبا و هنرمندانهی خود، توانستهاند این شخصیت الهامبخش را در دل کودکان و نوجوانان کشورمان به درستی ترسیم کنند.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«رازی از قبل چشمش مشکل داشت. یک بار قبلاً به چشمش آسیب زده بود. در این سالها به دلیل مطالعهی زیاد، بیناییاش را از دست داد. (ما بچههای خوب نتیجه میگیریم که کتاب نخوانیم!) چشمپزشک معروفی به نام قدّاح را آوردند تا او را معالجه کند. وقتی پیش حکیم آمد، حکیم از او پرسید: «چشم چند لایه دارد؟» قداح گفت: «نمیدانم!» حکیم گفت: «تو که از لایههای چشم خبر نداری، چطور میخواهی چشم من را معالجه کنی؟» چشمپزشک که به اندازهی کافی سوسک شده بود فرار را بر قرار ترجیح داد. کمی بعد، یکی از شاگردان رازی برای معالجهی چشمش آمد. حکیم از او تشکر کرد و گفت: «آنقدر دنیا را دیدهام که از آن سیر شدهام! معلوم است پزشک ما در آن زمان عصبانی بوده و لج کرده و گرنه حدود شصت سال داشته و هنوز ماشاءالله جوان بوده. بعد از آن با نابینایی چند سال آخر عمرش را گذراند. شاید محیط اطراف رازی آنقدر زشت بوده که دانشمند بزرگ ترجیح داده اصلاً چیزی نبیند. روانشناسها احتمال افسردگی در کاشف بزرگ دادهاند وگرنه چرا آدمی با اینهمه دانایی نابینایی را انتخاب کند؟ ابوریحان که از راه دور بعد از چندین سال خیلی قربانصدقهی رازی رفته، گفته به دلیل تأثیر مواد شیمیایی در آخر عمر بیناییاش را از دست داد. البته کاشف بزرگ بعد از نابینایی دست از تحقیق برنداشت، یا خدا! شاگردانش را مجبور میکرد برایش کتاب بخوانند و بنویسند. این دیگر نهایت فرصتطلبی است که کسی از چشم شاگردانش سوءاستفاده بکند.»
نظرات