اپیکور فیلسوف بزرگ یونانی تنهایی را یکی از بزرگترین دغدغههای اصلی انسان میدانست. البته که تنهایی مزیتهای خودش را دارد و هیچکس نمیتواند همیشه در جمع باشد، اما عموماً آدمها از تنهایی میترسند و حتی خیلی از مواقع از آن فرار میکنند. در چنین شرایطی باید وحشتناک باشد که یک انسان در خودش زندانی بشود و هیچ راهی به بیرون نداشته باشد؛ وضعیتی که کتاب «رابینسون کروزو» برای شخصیت مشهورش خلق میکند و او را در یک جزیرۀ دورافتاده به دست فراموشی میسپرد. این کتاب داستان خاص و تازهای را تعریف میکند که باوجود ترسناک بودنش، به نوعی ماجراجویی بزرگی برای آدمها به حساب میآید. رابینسون کروزو اولین کتابی بود که این ایده را به یک داستان خواندنی و جذاب تبدیل کرد و فیلم مشهور «دورافتاده» با بازی تام هنکس هم از روی همین ایده خلق شده است؛ تنها با این تفاوت که رابینسون کروزو یک داستان خیالی نیست و براساس واقعیت نوشته شده! «دنیل دفو» نویسندۀ این کتاب، داستان را از روی تجربیات واقعی الکساندر سلکرک روایت میکند؛ مرد انگلیسی جوانی که برخلاف توصیۀ والدینش به سفر دریایی خطرناکی میرود و در یک جزیره گرفتار میشود. البته روایت دفو از ماجرا طبیعتاً تغییراتی را نیز به همراه داشته و آن را به ساختار قصه نزدیکتر کرده است. ماجرای رابینسون کروزو به عنوان یک نمادگرایی جذاب نیز قابل بررسی است؛ او نماینده و سمبل انسان است که در یک جزیرۀ ناشناخته، یعنی زمین، چشم باز کرده و بدون داشتن راهی برای خروج مجبور به جنگیدن با طبیعت سرسخت و بیرحم برای بقاست.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«یک هفته از رفتن مرد اسپانیایی و پدر فرایدی گذشت و ما منتظر آنها بودیم که اتفاق عجیبی افتاد. صبح زود بود و من روی ننو در خوابی عمیق بودم که ناگهان فرایدی با شتاب مرا بیدار کرد و داد زد: «ارباب! ارباب! آنها آمد، آنها آمد.» از جا پریدم و به سرعت لباس پوشیدم و بیرون رفتم. حتی صبر نکردم که تفنگ بردارم. دواندوان بالای تپه رفتم و دریا را نگاه کردم. یک قایق به طرف ساحل میآمد اما قایق مرد اسپانیایی نبود. سرنشینان قایق به جای این که از سمت سرزمین اصلی بیایند از جهت جنوب جزیره میآمدند. فرایدی را صدا کردم و گفتم کنارم باشد چون این قایقی نیست که منتظرش هستیم. وقتی با دوربین نگاه کردم، کشتی بزرگی را دیدم که در آن سوی قایق لنگر انداخته بود. کشتی به نظر انگلیسی میآمد. با دیدن کشتی از خوشحالی در پوست نمیگنجیدم چون مطمئن بودم که دوستان زیادی پیدا میکنم، اما چیزی در درونم میگفت که محتاط باشم. با خودم فکر کردم: کشتی انگلیسی اینجا چه میکند؟ روزهای قبل، دریا کاملاً آرام بود و توفان آنها را به این جزیره نیاورده بود. شاید هم برای انجام کار پلیدی به آنجا آمده بودند. من نمیخواستم دوباره اسیر دزدان و آدمکشان شوم.»
نظرات