شخصیت «جودی ابوت» یکی از نوستالژیکترین کارکترهایی بود که در کارتونهای تلویزیون پیدا میشد. او یک دختربچۀ یتیم بود که با حمایت یک مرد ناشناس که اختلاف سنی زیادی هم با او دارد، به زندگی مرفه و خوبی میرسد و در نهایت نیز با او ازدواج میکند. سپس نویسندۀ همان داستان یعنی «جین وبستر»، با موفقیت گسترده و شهرت جهانی که به واسطۀ کتاب اولش به دست آورده بود، به سراغ نوشتن یک اثر جدید میرود و کتاب «دشمن عزیز» را خلق میکند. این نویسندۀ قرن بیستمی با نگارش کتاب دومش توانست محبوبیت و طرفداران بیشتری هم کسب کند. داستان این کتاب به شیوۀ کتابهای دنبالهدار «مارک تواین»، روایتی از قصۀ زندگی «سالی مک براید» نزدیکترین دوست جودی ابوت است. در داستان اول ما فقط میدانیم که سالی هم مثل جودی در یتیمخانه است، اما هرگز نمیخوانیم که سرنوشت او چه شد. در این کتاب هم داستان به شیوۀ نامهنگاری از سمت سالی به چند شخص روایت میشود؛ یکی از آنها جودی است، دیگری «جرویس پندلتون»، شوهر جودی و صاحب یتیمخانه است که موقتاً سالی را به عنوان مدیر آن انتخاب کرده است. دو شخص دیگر نیز مخاطب او هستند؛ آقای «گوردون هالاک»، یک سناتور ثروتمند که بعدتر رابطهای عاشقانه بین او و سالی شکل میگیرد، و «سندی مکری» که پزشک اسکاتلندی بداخلاق یتیمخانه است و روی صحبت سالی از عبارت «دشمن عزیز»، با اوست. این کتاب داستان رشد شخصیتی سالی، قبول مسئولیت زندگی، تبدیل او از یک دخترک تنبل به مدیر یک یتیمخانه، و فرآیند حرکت او به سمت یک زن و انتخاب همسر آیندهاش را به زیبایی از خلال نامههایش به دیگران روایت میکند؛ نامههایی که هرکدام از آنها وابسته به دریافتکنندهشان، بخشی از دغدغههای او را شرح میدهد و ابعاد مختلف شخصیت او را به تصویر میکشد.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«در منزل پندلتون، نیویورک
دشمن عزیز من!
امیدوارم وقتی این نامه به دستتان میرسد، نسبت به آخرین باری که شما را دیدم در شرایط ذهنی آرامتری باشید. با تأکید تکرار میکنم که به خاطر سهلانگاری و بیاحتیاطی سرپرست نوانخانه نبود که آن میکروبهای سرخک خزیدند بین بچهها؛ بلکه این مسئله نتیجۀ ساختار نامناسب ساختمان قدیمیمان است که اجازۀ قرنطینه کردن موارد بیماریهای واگیردار را نمیدهد. از آنجا که دیروز صبح پیش از عزیمت من، منّت بر ما نگذاشتید و سری بهمان نزدید، نتوانستم توصیههای پیش از سفرم را تقدیم شما کنم. بنابراین در این یادداشت از شما خواهش میکنم با چشمانی تیزبین «مامی پروت» را معاینه کنید. تمام بدنش پرشده از لکههای سرخرنگ که شاید سرخک باشد، گرچه امیدوارم چنین نباشد. بدن مامی خیلی راحت سرخ میشود. دوشنبۀ آینده ساعت شش به زندگیام در زندان باز میگردم...!»
با احترام س. مکبراید
پینوشت: امیدوارم از من به دل نگیرید اما شما از آن دکترهایی نیستید که من ستایششان میکنم. من از دکترهای چاق و گرد و خندان خوشم می آید.»»
نظرات