قصههای محلّی قدمتی بسیار طولانی دارند و در تمام دنیا، این داستانها پیشزمینه افسانهها و اساطیر بودهاند. در کشوری مثل ایران که تاریخی کهن و طولانی دارد نیز این قصّهها قرنها دستبهدست چرخیدهاند و به نسلهای بعد منتقل شدهاند. یکی از این شخصیتها «حسن کچل» است؛ پهلوانی خوشقلب و شجاع که تنها مشکلش تنبلی است! در کتاب «دختر شاه فرنگ» یکی از داستانهای همین شخصیت را میخوانیم، اما این بار با ساختاری جدید و روایتی تازه. این داستان از جایی شروع میشود که بیبی گلنسا، مادر حسن کچل از دست او خسته میشود و مجبورش میکند برود بیرون و کار پیدا کند. حسن یک دُور در روستا میزند و با کشاورزها حرف میزند، اما از روی تنبلی کار را از سر باز میکند. مادرش که ناراحت شده به او میگوید مثل پدرش تیر و کمان را بردارد و برود شکار! حسن برای شکار به جنگل میرود و از قضا، موجودی افسانهای را شکار میکند. این موجود دالآهو نام دارد، با بدن آهو و بال و سر عقاب، تعجب او را برمیانگیزد. گرچه دالآهو و حسن با هم دوست میشوند، اما وقتی پادشاه میفهمد حسن کچل یک موجود جادویی شکار کرده و دستور میدهد آن را برایش بیاورند، حسن با رضایت دالآهو، او را به پادشاه میدهد. اما این فقط شروع ماجراست! حسن کچل وزیر پادشاه شده و حالا باید دستور جدیدی برای پادشاه اجرا کند؛ این بار پادشاه دختر شاه فرنگ را میخواهد. «محمدرضا شمس» خواندن این کتاب را با مضامین کودکانه و ادبیات ساده و روان، برای کودکان بسیار آسان کرده است.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«حسن تو راه همهاش به ژولی خانم فکر میکرد. نه چیزی میگفت و نه با کسی حرف میزد. راه میرفت و فکر میکرد. شاهزاده خانم هم به حسن فکر میکرد و حتی چند بار به بهانههای مختلف او را صدا کرد و با او حرف زد. اما حسن که تا به حال با هیچ دختری حرف نزده بود، سرخ و سفید میشد و زبانش بند میآمد و بِروبِر نگاهش میکرد. تا اینکه بالاخره شاهزاده ژولی دل به دریا زد و به حسن گفت: «پهلوون! من دوست نداشت زن حاکم شد. من شما رو دوست داشت. من دوست داشت زن شما شد. من رو نداد به حاکم. من رو داد به خودت. اگه داد به حاکم، من مُرد.» حسن گفت: «ممم منم شما رو دو... دو... دوست داشت.» و مثل دیوانهها دوید و به اندازه دو کیلومتر از آنها دور شد و روی تختهسنگی نشست و فکر کرد. قلبش تُندتُند میزد و تمام بدنش گُر گرفته بود. خلاصه شاهزاده ژولی سواره و آنها پیاده رفتند و رفتند تا به سبزهزاری سرسبز و خرّم رسیدند. توی سبزهزار هفت تا درخت پربرگ بود و هفت تا چشمه خنک. درختها شاخهبهشاخه هم دور چشمهها حلقه زده بودند. باد خنکی میوزید. چشمهها قُلقُل میجوشیدند و پرندهها روی درختها آواز میخواندند. حسن، ژولی خانم را از کجاوه پیاده کرد تا هم غذایی بخورند و هم استراحتی بکنند. ژولی خانم رفت کنار چشمه و حسن و دوستانش نشستند به گفتوگو.»
نظرات