کتاب «دختری که پروانه شد» برای کودک و نوجوان داستان زندگی دخترکی را روایت میکند که در هنگام زندهبهگور شدن به دست پدرش، توسط مردی خریداری شده و از مرگ نجات مییابد. این قصۀ پر فراز و نشیب در زمان عرب جاهلیت شروع میشود و هنوز انسانها با عقاید خرافی و غیرانسانی، در جامعهای مملو از ظلم و نادانی زندگی میکنند.
«رقیه بابایی» به زیبایی نشان میدهد که چطور بتپرستی مردم را در جهل نگه داشته بود و سران قریش از این ضعف مردم برای حکمرانی بر آنها و استثمارشان سوء استفاده میکردند. شخصیت اول داستان زیتون نام دارد که سرنوشت، زندگی تازهای را برای او در خانوادهای بیگانه اما مهربان رقم میزند؛ و این زندگی جدید قرار است با ظهور دین اسلام و بعثت پیامبر اکرم (ص) گره بخورد. کتاب دختری که پروانه شد با روایتی جذاب خواننده کودک و نوجوان را با زندگی دختران و زنان در دورۀ جاهلیت آشنا میکند.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«اِساف از خون قربانی، سرخ شده و مقابلش صفی طولانی کشیده شده بود. ابوجهل ابتدای صف نشسته بود در یک دستش چاقو بود و با دست دیگرش گوشتهای تکهشده را به مردم میداد. ابوصاعد به طرف او رفت و گفت: «نذرت قبول ای فخر مکه! با ما کاری داشتی؟» ابوجهل دست خونیاش را بالا آورد و گفت: «این چه معرکهای است راه انداختهای؟»
- چه بگویم جناب ابوجهل. دیگر جوانی در عشیرهمان باقی نمانده. هفتهای نیست که نشنویم عدهای شبانه راهی یثرب شدهاند و ما را ترک کردهاند. تاکی قرار است در برابر محمد و خدایش صبر کنیم؟»
ابوجهل پوزخندی زد و گفت: «من سالها پیش فکر این روزهای شما را میکردم و از محمد و آیینش برحذرتان میداشتم.» بعد تکه گوشتی به زن مقابلش داد و گفت: «اما برای جنگ و شورش دیگر دیر شده است. به زودی معلوم میشود قرار است با او چه کنیم. ابوصاعد خطهای روی پیشانیاش صاف شد، گرزش را پایین آورد و کنار ابوجهل نشست. پوزخندی زد و به بقیه اشاره کرد که یعنی آنها هم بروند و در صف قربانی بایستند. زیتون تا حرفهای آنها را شنید خودش را به بازار عطارها رساند و وارد کوچۀ سنگی شد. همان لحظه ابولهب با لباسی بلند و ابریشمی از خانهاش بیرون آمد، هرچه زباله در دستش بود مقابل در خانۀ رسول خدا ریخت، آنها را با پایش پخش کرد و رفت.
زیتون حرصش گرفت. کمی صبر کرد. به اطرافش نگاه کرد و جلو رفت. زود تمام زبالهها را جمع کرد و آورد کنار در خانۀ ابولهب انداخت. آنوقت دوید و وارد خانۀ رسول خدا شد. او تا رسید تندتند خبرهایش را برای امّ ایمن و زنی که کنارش نشسته بود گفت و حالا ساکت کنار تنور ایستاده بود. امّ ایمن نانی از تنور درآورد و گفت: «چه بگویم که جگرم خون است از این ناآدمها». زن دیگر که داشت چانۀ خمیری را پهن میکرد گفت: «نگران نباشید! خداوند خود حافظ و نگهدار رسولش است. به پسرم سپردهام این روزها حتی یک لحظه هم از رسول خدا جدا نشود.» امّ ایمن خمیری را در تنور چسباند و گفت: «فاطمه بنت اسد! خداوند عمر دهد به خودت و پسرت. وقتی علی باشد خیالم آسوده است.»»
نظرات