از قدیم گفتهاند هیچ فرد موفقی بدون استاد به جایی نرسیده؛ و این درمورد نویسندهها هم به اندازۀ دیگران صادق است. داستاننویسی اگرچه نیاز به خلاقیت و هنجارشکنی دارد، اما بدون یک چهارچوب صحیح نمیتوان هیچ انتهایی برای یک داستان متصور شد. این مسئله خصوصاً زمانی اهمیّت پیدا میکند که به سمت داستان کوتاه میرویم؛ نسخهای خلاصه از رمان که در آن قالب داستان بیشتر به چشم میآید.
کتاب «داستانهای سقوط و پرواز» مجموعۀ داستان کوتاه است که با نگاهی به ادبیات پستمدرن برای خلق داستانهایی بسیار کوتاه قدم برمیدارد و خواننده را به شیوهای متفاوت مجذوب خود میکند. این کتاب تلاش میکند به شیوۀ خود روایت تازهای را ارائه کند و به آثار مشهوری که به عنوان نمونۀ داستان کوتاه از نویسندگان روس و اروپایی در ذهن داریم، شباهت کمی دارد. این کتاب شامل چهل داستان کوتاه است که در چند پردۀ کوتاه اتفاق میافتد و هیچکدام بیشتر از چهار پنج صفحه طول نمیکشد؛ اما هر داستان دنیایی عجیب و شگفتانگیز را برای خواننده به تصویر میکشد که لزوماً به دنبال پیام روشن و مشخصی نمیگردد. زمینۀ فانتزی و جادویی را میتوانیم فصل مشترک داستانهای این کتاب بدانیم و رگههایی از عناصر غیرواقعی را در همۀ آنها جستجو کنیم؛ احساسی که از عمق خلاقیت محض مؤلف خلق شده و در بهترین داستانهایش، زیباترین کارکرد آن را در قلب یک اتفاق تجربه میکنیم. «بن لوری» نویسندۀ این اثر مدرن است که با آثار کم ولی مؤثر خود توانسته توجه منتقدین و مخاطبان زیادی را به دست آورد.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«لانا آنیون یک کوروت آبی نفتی داشت و پسر او واقعاً عاشق راندنش بود! اول صبح آمد دنبال من و با هم به سمت ساحل رفتیم. بعد نگه داشتیم و زیر درخت بساط پیکنیک را برپا کردیم. همیشه سبدی پر از غذا میآورد. من لانا آنیون را خیلی دوست داشتم. و مطمئنم او هم مرا دوست داشت. بعد یک روز لانا آنیون بهم زنگ زد. از قرار میخواست چیزی به من بگوید. گفت من باردارم. سعی کردم حرفی بزنم. دهانم را باز کردم، اما چیزی بیرون نیامد. یادم میآید رفتیم جایی شام بخوریم. خیلی حرف نزدیم، اما آخر همان شب، به لانا تلفن کردم. گفتم میخواهی با من ازدواج کنی؟ اما لانا فقط لبخند زد؛ صدای خندهاش را از اینطرف خط میشنیدم. گفت نه. نمیخواهم با تو ازدواج کنم. فکر نمیکنم تو پدر خوبی باشی. نمیدانستم بعدش چه بگویم و آخر سر گوشی را گذاشتیم. از آن لحظه به بعد جدایی من و لانا آنیون شروع شد. برنامههای نمایشی لانا آنیون که شروع شد برنامهریزی کرد که از شهر برود. سرانجام پرسیدم کجا میروی؟ لبخندی زد و گفت نمیدانم. لانا آنیون را با چشم بدرقه کردم. با ماشین کوروت آبی نفتیاش رفت. چند ماه بعد کارت پستالی رسید. نوشته بود البته پسر است، همین.»
نظرات