کتاب خاطرات یک لباس شخصی 2 به قلم نه چندان ادبی ولی خواندنی ص.خ از خاطرات نویسنده در خلال حضور در سوریه و جنگ با داعش میگوید.
شاید شما هم کتابهای زیادی درباره شهدای مدافع حرم و شهدای هشت سال دفاع مقدس خوانده باشید. پای خاطرات حاج حسین یکتا عشقبازی کرده باشید و با گفتن یک «دمتون گرم» یا «بابا شماها کی بودین!» به شهدا، پرونده جنگ رو تمام و کمال بسته باشید. اما واقعیت این است که جنگ، جنگ است و دشمنی که به مدد تلاش بیپایانش، و نه مدد خداوند، به گلوگاه زندگی شما رسیده، جز بوی تلخ باروت و ارضای خوی درندگیاش چیز دیگری نمیفهمد. این حکایت کلمات کتاب خاطرات یک لباس شخصی2 است که طعمی متفاوت از جنگ ارائه میدهد. داستان از زبان شخصی ارائه میشود که یک به یک گلولهها را زندگی کرده، پای ترس از مرگ نشسته و در یک قدمی داعش تعداد ضربان قلبش را میشمارد، نه از زبان همسر، مادر یا همرزم شهید. به همین خاطر است که میگوییم این بار داستان جنگ را متفاوت ورق بزنید.
داستان رزمنده ما از اعزام به سوریه دو روز مانده به کنکور دکتری، آن هم پس از کلی مطالعه، آغاز میشود. او قید دکتر شدن را میزند و بدون قطرهای افسوس اخبار کنکور را در تلویزیون اردوگاه مرور میکند. اما جریان اعزام هم یه این سادگیها ورق نمیخورد. رزمنده که با شهید مصطفی صدرزاده و مرتضی عطایی ارتباط داشته به دنبال هر راهی برای اعزام میرود.
«یکی از روزهای شهریور 94 مرتضی عطایی تماس گرفت و گفت: یَک سولاخ احتمالی بِرِ رفتن وارفته. به هر کدوم از بِچهها زنگ زدم جا خالی کِردن. اسم تو رَم رد کِردم بِرِ مجموعه «صابرین خراسان» نترسیدی که؟»
داستان عجیب و غریب اعزام و آموزشهای سخت در پادگان و کلنجار رفتن با اطرافیانی که رزمنده را از رفتن منصرف میکنند و دل بریدن از همسر و خانواده و یک هفته غصه خوردن به خاطر یک روز تاخیر در اعزام رنج نویسنده در چند فصل آغازین را حکایت میکند. البته نباید از لبخند و شوخیهای پادگانی که گاه گاه در اوایل داستان ظهور میکند چشم پوشید.
«بالاخره رسیدیم بیروت و ابویاسر به دیدارمان آمد.» دیگر صدای مهیب خمپارهاندازهای دستی داعش و تلاش عمیق آنها در پایبندی به اعتقادات غلطشان در داستان جاری است. با خاطرات رزمنده ص. خ با عملیاتهای فاطمیون همراه میشویم. از تیراندازی بعضا بیهدف نیروهای عراقی و آمار بالای شهدا به واسطه قرارگیری در دسترس تکتیراندازهای داعش افسوس میخوریم و با جانبازی شهدایی نظیر سید حسن حسینی حس غرورمان زنده میشود. چرا که سید حسن بود که در شب حمله به خانطومان و شهادت جواد محمدی بعد از موجی شدن زهیر او را در یکی از خانهها نگه داشته بود تا اوضاع آرام و حالش بهتر شود.
کتاب از جنگی میگوید که به طرز ناجوانمردانهای، رزمنده را دگرگون میکند. جنگ آدمها را به طور ویرانکنندهای بزرگ و بالغ میکند. ای کاش میتوانستم به دنیای پیش از جنگم برگردم، اما نمیشود.
بگذارید از زبان خود نویسنده که رزمنده داستانمان است به این سوال پاسخ دهیم.
« ای کاش در این کتاب توانسته باشم بگویم جنگ همه جا جنگ است و منفور و ویرانکننده. الا در زمانی که دو حس اعتقاد به دین و وطن به آن اضافه شود و ما جماعت چنین جنگی را عاشق بوده و هستیم. بعید است بتوانیم به زندگی عادی برگردیم.»
کتابی بخوانیم که به زندگی عادی برنگردیم، چرا که دنیا همه چیزش غیرعادی است.
اگر میخواهید همراه یک رزمنده در جنگ سوریه ظاهر شوید تا گلولهها از بیخ گوشتان عبور کند این کتاب متفاوت را ورق بزنید؛ شما مخاطب این کتاب هستید.
هیچ وقت فراموش نمیکنم که صدای لودر و بلدوزر در منطقه، زنگ شروع سنگینترین درگیریها بود و دشمن با تمام توان برای از کار انداختن ماشینها وارد عمل میشد. ما هم که با هزار بدبختی ماشین را تا آنجا آورده بودیم، سعی میکردیم هرجور شده حتی با ایجاد درگیری ایضایی حواس دشمن را از ماشین پرت کنیم ولی عموماً موفق نبودیم و هرجوری میتوانستند، کار را تعطیل می کردند. برای اینکه ماشینها از کار نیفتند چند بار شهید و مجروح دادیم؛ ولی با همه مشکلات بعد از ده شب کار کردن روی تلهای اول و دوم بالاخره توانستیم تا حدی خاکریزها و سنگرها را به حالت شبه استاندارد در بیاوریم و پشت سرمان علاوه بر جاده معمولیای که در دید و تیر مستقیم دشمن بود، یک جاده امداد از فاصله دورتر ولی با امنیت بیشتر درست کردیم. استانداردسازی سنگرها و کشیدن جاده جدید یک پیروزی به حساب میآمد. البته باز هم گردان مهندسی رزمی که کار ساخت سنگر را انجام میداد نیامدند و ساخت و استانداردسازی تماماً توسط خود بچهها انجام شد.
نظرات