حاج جلال بابایی، راوی کتابیاست که در خطوط خونین آن، دو فرزند و دو دامادش به شهادت رسیدند.
هشت سال دفاع و مبارزه در جنگی که هرگز از خاطر مردم ایران نخواهد رفت و هر خاطره از آن روزها، آنقدر تازه است که انگار پیش چشم خواننده اتفاق میافتد.
کتاب «حاج جلال» به قلم لیلا نظری گیلانده هم تکهای واقعی از آن خاطرات است که با شور زندگی و شوق شهادت گره خوردهاست؛ اثری شفاف و شیوا به زبان ساده مردم روستا سخن میگوید.
در بخشی از کتاب مه برگزیده چهاردهمین جایزه جشنواره ادبی جلال آلاحمد شد میخوانیم:
((رویش را که باز کردند، انگار روح از بدنم جدا شد. آرام خوابیده بود. غورۀ من خواب بود. اشک همه صورت و محاسنم را خیس کرده بود. این ابوالقاسم من بود که بیتفاوت به وجود ما چشمهایش را بسته بود و قرار نبود بیدار شود. گفتم: «ابوالقاسم؟ غوره بابا! مگر باز هم داری با خدا عبادت مُکنی که ما را نمیبینی! پا شو ببین کیا آمدهاند...»
حرفها و درد دلهایم با او تمامی نداشت. عزیزآقا کنارم ایستاده و دستم را گرفته بود تا مبادا حالم بیشتر از این خراب شود. دستم را از دستش رها کردم و بردم توی موهای پهنشده روی پیشانی ابوالقاسم و سرش را نوازش کردم. یاد امامحسین(ع) افتادم که صورتش را روی صورت علیاکبرش گذاشت و سینه به سینه فرزندش. خودم را چسباندم روی سینهاش. انگار که زنده بود. کافی بود چشم باز کند و مرا ببیند.))
نظرات