کتاب «بچه ماکارونیا» روایت داستان یک دختر بچه به نام موناست که با تمام وجود دوست دارد به چشم بیاید و راه این را در مبصر شدن در کلاسشان میبیند اما در این مسیر با چالش هایی روبرو میشود که برخی از آنها بزرگتر از درک سنی اوست به همین دلیل تصمیماتی میگیرد فرای توان کودکی اش و سخت خودش و خانواده اش را به دردسر میاندازد. داستان روان این کتاب باعث ارتباط گیری ساده خواننده با مسیر روایت میشود.
در ادامه برشی از کتاب را میخوانید :
مامان داشت توی خیابان میرفت دنبالش دویدم تند می رفت صدایش کردم یادم آمد مامان ناشنواست. تندتر دویدم مامان هم قدمهایش را تندتر کرد. ماشینی کنارش ایستاد مثل همان ماشینی بود که با آن به شهر بزرگ آمدیم مامان زود سوار شد و ماشین رفت. خواستم تندتر بدوم نمی شد. انگار پاهایم به زمین چسبیده بود. داد کشیدم و دست تکان دادم به امید این که مامان از توی آینه بغل ماشین مرا ببیند یا راننده صدایم را بشنود فایده نداشت. ماشین و مامان دور شدند گلویم از گریه سوخت. چشم هایم را که باز کردم توی رختخواب بودم.
نظرات