رمان برای مادرم به قلم آذر خزاعی سرچشمه و به همت انتشارات کتاب جمکران منتشر شده است. این رمان کوتاه و پر احساس، روایتگر داستان یک خانواده جنگزده است که سالها پس از پایان جنگ همچنان درگیر پیامدهای آن هستند. جنگ هشتسالهی دفاع مقدس بهویژه در زندگی شخصیتهای داستان اثرات عمیقی برجای گذاشته است و رمان تلاش میکند تا تأثیر این جنگ را بر زندگی فردی و اجتماعی مردم عادی به تصویر بکشد.
محبوبه، شخصیت اصلی داستان، دختری است که با پدری شیمیایی و زمینگیر بزرگ شده و حالا به عنوان نویسندهای جوان، تصمیم گرفته است تا سرگذشت پدر را از نگاه خود روایت کند. پدر محبوبه دیگر توانایی حرکت ندارد و تنها با چند کلمه و پلک زدن به زندگی ادامه میدهد. این رمان بهویژه از نگاه زنانهای به جنگ و اثرات آن میپردازد. محبوبه که حالا نویسنده است، تصمیم میگیرد تا بهجای بازتاب وقایع جنگ از منظر مردان، داستان زندگی پدر را از زاویهای زنانه به رشته تحریر درآورد.
در این مسیر، شخصیت مریم، مادر محبوبه، نقش مهمی ایفا میکند. مریم زنی ساده و عاشق حل جدول است که در کنار مشکلات زندگی، پرستاری از همسر بیمار خود را بر عهده دارد. مریم بهطور خاص بهعنوان زنی که تمام زندگیاش را فدای همسر و فرزندانش کرده، نمایانگر فداکاریهای مادرانه است. رمان «برای مادرم» داستان عشق و فداکاری در زمانهایی است که جنگ تمام شده، اما آثار آن هنوز بر زندگی افراد باقی مانده است.
این اثر به شکلی متفاوت و انسانمحور، از زاویهای زنانه، به واقعیتهای جنگ و نقش زنان در این عرصه میپردازد. اگر به دنبال یک روایت دلنشین و در عین حال تأثیرگذار از زندگی در پس از جنگ و فداکاریهای مادرانه هستید، این کتاب انتخاب مناسبی است.
کتاب «برای مادرم» را به کسانی که به موضوعات جنگ، اثرات آن بر خانوادهها و داستانهای زنانه علاقه دارند پیشنهاد میکنم. این کتاب بهویژه برای خوانندگانی که میخواهند از زاویهای متفاوت به زندگی پس از جنگ و فداکاریهای مادرانه نگاه کنند، مناسب است. همچنین، افرادی که به روایتهای انسانی و عاطفی علاقهمندند، از این رمان لذت خواهند برد.
آدم وقتی خواب است انگار به خدا نزدیکتر است. چشم های خسته ام را میبندم تا دیگر چیزی نبینم چشم ها فکرها را انتقال میدهند. به همین خاطر گاه گداری میبندمشان تا مجبور نباشم فکر کنم میدانم مریم آرام خوابیده است.
می دانم تمام بار زندگی را به تنهایی به دوش میکشد. میدانم خسته و فرسوده شده است. میدانم بیشتر از گوشت و پوست و استخوان من که روز به روز دارد تحلیل می رود و آب می شود این مریم است که مانند شمع می سوزد و آب می شود، اما تاب می آورد. و کاری از دست من ساخته نیست. پدر و مادرم نزدیکم ظاهر میشوند در آغوشم میگیرند و میگویند: «خداحافظ چشم هایم را باز میکنم. شهر نمایان میشود. شهر من دارد از روی زمین محو میشود. برج ها فضایی را اشغال کرده اند که مال خانه های هشتی دار پدرانمان بود و حالا انگار چند وقتی است چرخ دنیا دور طمع می چرخد. چقدر ساختمانها و بزرگراه های این شهر جدید سرد و بی روح اند.
مریم می گوید: «بیداری؟» صدایش در نمی آید انگار بغض کرده است. لحظه ای سکوت میکند و بعد با صدایی گرفته می گوید: «مجید...»
نظرات