کتاب «بالاتر از بازی دراز» روایت پسر نوجوانیست که به تازگی تب وبلاگ نویسی مدرسه او را هم گرفته و تصمیم به ساخت وبلاگ شخصی گرفته اما نمیداند چه بنویسد؟
سردرگمی هایش را با حامد جابز ،نخبه مدرسه در امر وبلاگ نویسی در میان میگذارد و او از پیدا کردن طرح و موضوع خاص برای مصطفی میگوید. مصطفی که هر روز در ابتدای کوچهشان نام دایی شهیدش (شهید کمال صادقی) را میبیند ، به یکباره به فکر نوشتن از زندگی داییاش میافتد و از مادر کمک میخواهد و مادر با سخاوت تمام دفتر خاطرات کمال را که سال ها از چشم همه مخفی کرده بود به مصطفی میدهد تا او وبلاگش را شروع کند.
نویسنده این داستان آقای علیاللهسلیمی است.
در برشی از کتاب میخوانیم :
خیالت راحت قول میدم همین طوری ! دفتر را تا آخر ورق زدم. بالای بیشتر صفحه ها تاریخ خورده بود و در جای جای نوشته ها هم خط خوردگی هایی دیده می شد. فکر کردم اگر دایی کمال در جبهه پاک کن داشت، حتماً به جای خط خوردگی از پاک کن استفاده می کرد و آن وقت نوشته اش یک دست و بدون خط خوردگی می شد.
مادرم چند دقیقه ای بالای سرم ایستاد و به دفتر که همینطوری ورق میزدم چشم دوخت اما وقتی دید فعلاً قصد خواندن نوشته های داخل دفتر را ندارم، بی صدا گذاشت و رفت.
نظرات