جنگ شاید در نظر بسیاری از افراد شکوهآمیز باشد و احساسی از جنس حماسه را در ذهن آنها تداعی کند، اما این افراد قطعاً جزو کسانی نیستند که تابهحال آن را از نزدیک تجربه کرده باشند. ما در کشوری زندگی میکنیم که تمام ابرقدرتهای جهان، به خاک آن چشم طمع دارند و با منابع گرانبها و موقعیت استراتژیک خود، مهمترین بخش خاورمیانهای است که حالا نزدیک به یک قرن از شروع جنایتهایشان برای تسخیر آن میگذرد.
کتاب «باغهای معلّق» روایت بخشی از مردمانی است که در یکی از همین جنگها، تمام تعلّقات خود را از دست دادند و هر لحظهی زندگیشان را با وحشت از سایۀ مرگ، مخفیانه نفس کشیدند. زنانی که در سوریه، شاهد کشتاور وحشیانۀ مردمان سرزمینشان به دست جلادان داعشی بودند و هر یک از آنها، سیاهچالی از اندوه و فقدان عزیزی را در قلب خود حمل میکند. باغهای معلق به قلم یک نویسندۀ ایرانی نوشته شده؛ زنی که بیشتر از داستانگویی به انتقال احساسات راویان آن، نسبت به کشور جنگزدهی خود و شهرهای ویرانشدهاش، اهمیت میدهد. هفت داستان در این کتاب از زبان هفت زن سوری بازگو میشود تا اعماق دلآشوبه و رعب و وحشتی را به تصویر بکشد که جنگیدن با چنین موجوداتی، در رگ و پی مردم بیگناه این کشور دمیده است. زخمهای احساسی این مردم را از زبان «هاله، زینبالحوراء، یاسمین، هلا، فاطمهزهرا و هناء» میخوانیم و از خلال داستان خون و اشک و آه این زنان، که هرکدام مادر یا خواهر یا همسر کسانی بودهاند، کمی بیشتر از حدّ چند قصّۀ معمولی با ذات واقعی قدرتطلبی آشنا میشویم؛ جنون ویرانگری که آتش جنگ جهانی را در اروپا بهپا کرد و حالا نوادگان همان ثروتمندان، در راه رسیدن به استعمار کامل این کشور و این منطقه، از هیچ جنایتی دریغ نمیکنند.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«صبح زود بود. هوای قبل از طلوع آفتاب لطیف و مهربان شده بود. نسیم خنک و ملایمی بر زمین و خانههای «نبل» میوزید. شهر آرام گرفته بود. دیگر صدای بمباران نمیآمد. بیدار و خواب بودم و چشمهایم هنوز آنقدر سنگین نشده بود که رویا ببینم. یکباره صدای انفجار مهیبی آمد. مثل کابوسدیدهها از جا پریدم. فکر کردم صدای انفجار از خوابهای من بوده، اما همۀ اهالی خانه وحشتزده بیدار شده بودند و میخواستند بفهمند چه اتفاقی افتاده. مدتها بود شهر حتی نیمهشب هم بمباران میشد. اما این ساعت از صبح جنگ هم تعطیل بود. انگار لحظۀ طلوع خورشید همه را مبهوت نگه میداشت تا جانهایی را نجات بدهد. اولین سؤال همه این بود: نکند با یک حملۀ غیرمنتظره طرفیم؟ این انفجار چه دلیلی میتواند داشته باشد؟ سادهترین دلیلش این بود که محاصرهکنندگان شهر، بمباران ما را با انواع جدیدی از موشک و تجهیزاتی امتحان میکردند که تازه از مرزهای غربی و شمالی به دستشان رسیده بود.
همه شتابزده و ترسخورده سمت حیاط دویدیم. باید از خانه بیرون میرفتیم تا زیر آوار نمانیم. هر کسی ناخودآگاه برای نجات خودش این کار را میکرد؛ هم برای نجات خودش، هم برای خبردار شدن از بلایی که سرش آمده و هنوز نمیداند چیست. پابرهنه سمت در خانه دویدیم که دیدیم آسمان خانه پر از شعلههای آتشی است که برای نور خورشید رجز میخوانند. انگار چیزی در آسمان منفجر شده بود و پارههایش در حالی که مملو از آتش بود، روی شهر و خانههای مردم پایین میآمد.
وسط حیاط خشکم زده بود. درست مثل یک جسد بیجان. در سیزدهسالگی مثل یک پیرزن شده بودم و نمیتوانستم راه بروم و خودم را به در برسانم. شبیه نهال کوچکی بودم که هنوز درختنشده، از بیآبی خشکیده. این بار مثل دفعات قبل نبود که مردم الله اکبر بگویند و دلهای هم را آرام کنند. همه مبهوت بودند. همراه تکۀ آتش، بستههایی سفید هم توی هوا میسوخت و روی شهر میریخت. این بار نالههای دانشآموزان و دانشجویانی که برای امتحان آماده شده بودند، بین درختهای زیتون شهر و آتشی میپیچید که از آسمان میبارید.»
نظرات