ما در دنیایی زندگی میکنیم که بهداشت بیشتر از هر زمان دیگر گسترش پیدا کرده، سطح سواد در بالاترین مقیاس خود قرار دارد، حقوق اجتماعی و آزادی فردی جزو ملزومات زندگی هر شهروندی است، ثروت در عموم جامعه بیشتر از هر برههی تاریخی دیگری رشد یافته و تکنولوژی زندگیمان را در تمام عرصهها دگرگون کرده است؛ پس چرا حال هیچکس خوب نیست؟! چرا افسردگی، اضطراب و خودکشی با رشد صعودی درحال بلعیدن جهان هستند و چرا هر روز تعداد آدمهایی که آیندهای برای خود نمیبینند، بیشتر و بیشتر میشود؟!
دلیل این مسئله نبود «امید» است؛ مفهومی که کتاب «اوضاع خیلی خراب است!» بر روی آن بنا شده و براساس آن پیش میرود. مادیگرایی در دنیای امروز بیشتر از هر زمان دیگری محبوبشده، اما این کتاب با آمارهای گلچینشدهاش به ما نشان میدهد که: نه کشتیهای تفریحی، نه جتهای شخصی، نه خانههای لوکس و نه مهمانیهای آنچنانی، هیچکدام نتوانسته و نمیتوانند جای امید را در دل ما بگیرند. این کتاب با خلاقیّت و دقّت خود توانسته داستان، روایتهای فرهنگی، روانشناسی، سیاست، اقتصاد و تحلیلهای آماری را با یکدیگر ترکیب کند و فروش میلیونی نسخههای آن در جهان و ترجمهاش به دهها زبان مختلف، شاهدی بر موفقیّت نویسنده است. به دلیل همین نیاز اساسی است که هرکسی به ایده یا تفکری متوسّل میشود تا باور کند که در آیندهی احتمالی، زندگی قرار است روی زیباتری از خود را برای او به نمایش بگذارد؛ امّا این کتاب با بهکارگیری قدرت تفکّر انتقادی ما، ذهنمان را به چالش میکشد تا یکبار دیگر در این موضوع عمیق شویم: آیا واقعاً امیدی هست؟
همانطور که خود «مارک منسن» کتابش را معرفی میکند، این کتاب گرچه با بیان طنز خود جدیّت خیلی از مسائل را زیر سوال میبرد و اگرچه پُر است از آمار و ارقامی که واقعیتهای تلخ و شیرین زیادی را از تمام جهان جلوی چشم ما میآورند؛ اما در نهایت او اثر خود را نه در خدمت پوچگرایی، که برعکس برای نفی و شکست آن نوشته است. مارک منسن باور دارد که ما انسانها با سه مولفه «کنترل، ارزش و جامعه» میتوانیم امید را در وجود خود حفظ کنیم و با شرح این سه عنوان در طول فصلهای کتاب، در نهایت به پاسخ مهمترین سوال میرسد: «چرا با وجود بهبود مداوم، همهچیز درحال بدتر شدن است؟!»
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«رنج معیار ارزشهای ماست. بدون رنج از دست دادن (یا احتمال آن)، تعیین ارزش برای هر چیزی غیرممکن است. رنج در قلب احساسات است. احساسات منفی با تجربهی رنج به وجود میآیند و احساسات مثبت با تسکین رنج. وقتی از رنج دوری میکنیم و خود را شکنندهتر میسازیم، نتیجه این میشود که واکنشهای احساسیمان اصلاً متناسب با اهمیّت رویداد نخواهند بود: اگر توی ساندویچ برگرمان تعداد زیادی برگ کاهو باشد، پاک قاطی میکنیم. بعد از دیدن یک ویدئوی مزخرف در یوتیوب که به ما میگوید چقدر برحق هستیم، وجودمان پر از خودبزرگبینی میشود. وقتی داریم صفحهی لمسی گوشیمان را بالا و پایین میکنیم، زندگی قطار هوایی وصفناپذیری میشود که با حرکتش قلبمان را تکانتکان میدهد. هرچه ضدشکنندهتر شویم، واکنشهای عاطفیمان مؤدبانهتر میشوند، کنترل بیشتری روی خودمان خواهیم داشت و ارزشهامان قاعدهمندتر خواهند بود. بنابراین ضدشکنندگی مترادف با رشد و بلوغ است. زندگی جویبار بیانتهایی از رنج است و رشد به معنای پیدا کردن راهی برای اجتناب از این جویبار نیست؛ بلکه به معنای شیرجه زدن درون آن و پیدا کردن موفقیّتآمیز راه در عمق آن است. بنابراین تعقیب شادی یعنی فرار از رشد، فرار از بلوغ و فرار از فضیلت. یعنی تلقّی کردن خودمان و ذهنمان به عنوان وسیلهای برای رسیدن به یک غایت سبکسرانهی عاطفی، یعنی فدا کردن آگاهی و بصیرتمان برای داشتن احساس خوب. یعنی از دست دادن شأن و منزلتمان برای به دست آوردن راحتی بیشتر.»
نظرات