«مارتی» و برادر کوچکترش «ویل» به همراه خانوادهشان به خانۀ جدیدی نقل مکان میکنند که در شهری ساحلی قرار دارد؛ شهری که طبق افسانههای محلّی، توسط روح دزد دریایی شروری تسخیر شده که سالها پیش مرده است. مارتی که دوست دارد برادر کوچکترش را اذیت کند، برای او داستان ترسناک این دزد دریاییها را تعریف میکند و به او میگوید که این روح سرگردان، به دنبال پیدا کردن پسربچههای 9 سالهای مثل ویل است تا او را به کشتی خود ببرد و تبدیل به یکی از خدمهاش کند. کتاب «افسانۀ دندان ناخدا کُرو» داستانی مشهور از نویسندهای ایرلندی است که در نوشتن داستانهای فانتزی کودکان خود را اثبات کرده است. یک روز مارتی و ویل میخواهند به یک مهمانی عمومی بروند که برای بچههای مدرسه برپا شده است. والدین آنها در ابتدا مخالفت میکنند و بعد از اصرار بسیار، تنها به دو شرط قبول میکنند؛ اول اینکه بهجز مجلس مهمانی هیچجای دیگری نروند و بعد از آنجا مستقیم به خانه برگردند؛ و دوم اینکه برای رفتن به مهمانی از مسیر صخرههای رو به اقیانوس حرکت نکنند. ویل و مارتی به مهمانی میروند، اما در راه برگشت مارتی دوباره شیطنتش گل میکند و برای اذیت کردن ویل، دوچرخه را برمیدارد و او را مجبور میکند که از راه صخرهها به خانه برگردد. ویل که حسابی ترسیده و باور کرده که روح ناخدا کُرو صخرهها را تسخیر کرده، به اجبار از آن مسیر میرود، اما در راه اتفاقات غیرمنتظرهای میافتد که تصورات او را تغییر میدهد.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«مسیر خانه از بین صخرهها کوتاهتر بود تا از جاده، در عوض خطرناکتر هم بود. پر بود از سنگهای بزرگ و برکه و سایههایی که هر چیزی میتوانست بینشان پنهان شود. در ضمن دندانهای ناخدا کرو هم بودند. آن شب مد خیلی شدید بود، برای همین دندانهای ناخدا کرو تقریباً دو متر زیر آب بودند. تا آنجا که میتوانستم تند میرفتم. وقتی از روی صخرهها میروید باید خیلی مواظب باشید، به خصوص شبها. بعضی وقتها رویشان جلبک سبز میشود و آدم بدجوری لیز میخورد و توی آب میافتد. من این صخرهها را خیلی خوب میشناختم، ولی نه آنقدر که توی تاریکی رویشان بدوم. هیچکس اینقدرها آنها را نمیشناسد. با هر قدمی که برمیداشتم بیشتر به ناخدا کرو فکر میکردم، گرچه همۀ آن داستانها چرت و پرت بودند. معلوم است که بودند. من به ارواح اعتقاد ندارم، به خصوص ارواحی که دندانهای طلا دارند و دنبال پسرهای نُه ساله هستند! با وجود این آرزو میکردم که کاش ده یا هشت ساله بودم. هر چیزی به جز نُه ساله. خواستم لباس دزدان دریایی را در بیاورم، ولی میدانستم حتی اگر این کار را بکنم فرقی نمیکند؛ چون در هر صورت ناخدا کرو بین صخرهها بود. برای همین گذاشتم تنم باشند. فقط چشم بندم را درآوردم. راه رفتن از روی صخرهها آن هم با یک چشم، خنگبازی محض بود.»
نظرات