از گذشتههای دور حاکمهای قدرتمند از نادانی و ضعف مردم سوءاستفاده میکردند تا آنها را به سطحی پایینتر از ارزش واقعیشان تنزّل دهند؛ یا به روش فراعنه که خود را خدای مردم میخواندند، یا مانند چنگیز که به کوچک و بزرگ رحم نمیکرد، و یا مثل هیتلر که به بهانۀ برتری نژادی به قتل عام انسانها دست میزد. اما دنیای امروز هم دستکمی از آن روزها ندارد؛ تنها با این تفاوت که قدرتها سازماندهی شدهاند و جنایتکاران از پشت نقابهای دروغین، مردم را با نقشههای گسترده به بازی میگیرند.
کتاب «اسم رمز» دربارۀ یکی از همین توطئههایی است که ابرقدرتهای غربی برای فروپاشی نظام جمهوری اسلامی، با سالها برنامهریزی و تدارکات همهجانبه طرح کردهاند؛ یعنی آشوبهای سال 1401 که نابودی کامل حکومت ایران را، عموماً با تحریک نسل نوجوان و جوان، هدف قرار داده بود. این کتاب یک مجموعۀ داستان کوتاه است که در قالب هشت روایت جداگانه، به ما نشان میدهد که چگونه پای چندین شخصیت مختلف از خطوط روایی متفاوت به این حوادث باز شد. این داستانها گرچه کاملاً برگرفته از واقعیت نیستند و با چاشنی قوۀ خیال نویسنده بنا شدهاند، اما «نفیسه زارعی حبیبآبادی» با پژوهش گسترده و مطالعۀ پروندههای قضایی به فضای دقیقی از حقیقت این وقایع دست پیدا کرده است. حاصل این پژوهشها کتابی است که سِیر حرکت چند انسان معمولی را به سمت یک درگیری شدید سیاسی نشان میدهد؛ سقوطی جبرانناپذیر که در نهایت و در داستان آخر، نویسنده با برداشتن دیوار حایل بین هرکدام از آنها –آدمهایی که قربانی ناآگاهی و سادگی خود شدند- این خطوط روایی را به هم میرساند و با خلق یک پیرنگ اصلی و نهایی، سرنوشتی مشترک از شخصیتهای اصلی این حادثه را به تصویر میکشد.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«داوود بین جمعیتی که هرکدام دربارۀ چهرۀ تازۀ میدان چیزی میگویند، از اتوبوس پایین میآید و به سمت بلوار روانه میشود. سرمای اول پاییز پوست صورتش را میگزد. دود نسبتاً غلیظی از انتهای بلوار به چشم میخورد. نگاهی به ساعت مچیاش میاندازد. تا موعد قرار با زندی نیم ساعتی فرصت دارد. تصمیم میگیرد در پیادهراهی که شاخههای نیمهعریان درختها زیر نور شهر در تلاشاند تا آخرین برگهای نارنجیشان را از دست باد حفظ کنند، پیادهروی کند. هرازگاهی در آن سوی خیابان دخترها و پسرهایی را میبیند که دواندوان به سمتی میروند. میان مسیر دختری با سرعت هرچهتمام میدود و با او برخورد میکند و پخش زمین میشود و بدون اینکه معذرتخواهی کند، با لحن تند و بیادبانهای میگوید: «مگه کوری؟ نمیبینی شلوغ پلوغه؟ وقت گیرآوردی اومدی پیادهروی؟» نمیداند اصلاً باید به او پاسخی بدهد یا نه. بیتفاوت به مسیر ادامه میدهد تا به محلّ قرار برسد و طبق وعده، به زندی تکزنگ میزند. آن سمت چهارراه امیرآباد، چیزی شبیه شهابسنگ اما در ابعاد کوچک، جلوی نیروهای انتظامی به زمین میخورد و در یک چشمبرهمزدن، عدّهای از آدمهایی که پیداست خوب اصول جنگیدن در شهر را یاد گرفتهاند به سمت پلیس میانسالی که از پرتاب کوکتلمولوتف آسیب دیده، حمله میکنند. بین جمعیت دختری که چند دقیقه قبل با او برخورد کرده است، روی سطل زبالهای که وسط خیابان افتاده میایستد و تکّه پارچهای را که به نظر میرسد روسری باشد، از کولهاش در میآورد و با فندک میسوزاند و فریاد میزند:
«برای آزادی، برای مهسا، برای زن زندگی»»
نظرات