اسفندیار پهلوانی بزرگ است که به ناحق زندانی شده، آن هم در قلعه خود و به دست پدر خود. شاه گرشاسپ که قدر نیکیهای فرزندش را نمیداند، خبر ندارد که بدون حمایت و کمک فرزندش مورد حمله سپاه توران قرار خواهد گرفت. یک روز وزیر به پیش اسفندیار میآید و او را راضی میکند تا برای نجات خواهران و برادرانش هم که شده برای کمک بشتابد. کتاب «اسفندیار رویینتن» که داستان جنگ ایران و توران را از زبان پسر او یعنی بهمن روایت میکند، بازگردانی اشعار شاهنامه فردوسی به زبانی ملموستر و امروزیتر است؛ با این وجود به خوبی میتوانیم فضا و جنس ادبیات کهن فارسی را در آن احساس کنیم. پس از اینکه پهلوان ایرانی به همراه پسرانش به سمت دو لشکر میرود و مرگ برادرش را به چشم میبیند، از خشم لبریز میشود و برای کینخواهی او سردار توران را به اسارت میگیرد. گرگسار که حالا در بند است، به اسفندیار میگوید برای نجات خواهرانش باید به روییندژ برود و سه راه برای رسیدن به آن هست. راه اول طولانی و آسان است، راه دوم کوتاهتر و دشوار و راه سوم سریعترین اما غیرممکن. اسفندیار بیدرنگ مسیر سوم را انتخاب میکند؛ جایی که باید از هفت خان عبور کند و با گرگها، شیرهای عظیم، اژدهای غولپیکر، زن اغواگر، سیمرغها و طبیعت ویرانگر بجنگد و از مسیرهای صعبالعبور گذر کند. این کتاب سومین جلد از مجموعه «قصههای شاهنامه» است که به قلم «آتوسا صالحی» برای نوجوانان بازگردانی شده است.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«میگویم: «و اینک تو از چنگ مرگ رستهای. همهچیز خاکستر شده. نگاه کن... تنها تو و صندوق از گزند شعلهها در امان ماندهاید.»
اسفندیار مینشیند. مشتی خاکستر را در هوا میپاشد: «گرگسار، پیشتر بیا و از خان چهارم بگو.»
گرگسار چهرهاش را با دست میپوشاند: «شرمسارم ای بزرگ ما، بسیار شرمسار! از این راه بازگردید.»
اسفندیار به خشم میآید: «نگو که راه را نمیدانی! نگو، اگر هنوز جانت را دوست میداری.»
- «میدانم؛ اما شکست تو را دیدن نمیتوانم. بترس از خان چهارم که در آن نیروی بازو به کار نمیآید.»
+ «مرا پند مده؛ از راه بگو.»
- «پس بدان که در خان چهارم زنی جادوگر را خواهی دید. زنی که جادویش، بیابان را دریایی میکند خروشان و با نگاهش خورشیدی درخشانتر از آنکه در آسمان است در مشتش پدید میآید. یک بار دیگر میگویم که از این راه بازگرد. تاکنون هیچ پهلوانی از مکر این عجوزه در امان نمانده است.»
- «تو مرا بسیار کممایه پنداشتهای. چشم به فردا بدوز، که خواهی دید چگونه دستهای من زن جادوگر را اسیر جادوی خود میکند.»»
نظرات