پسرکی که همیشه در طبقۀ زیردست زندگی کرده، زن ثروتمندی که نفرت دیرینهای از مردها دارد و خلافکاری که حاصل تمام رویاهایش را به شخص دیگری هدیه میکند. اینها شخصیتهای رمانی هستند که بیشتر از 160 سال پیش خلق شد اما هنوز هم در ردۀ یکی از زیباترین داستانهای اجتماعی به یادگار مانده است.
کتاب «آرزوهای بزرگ» یکی از شاهکارهای چارلز دیکنز است که شیوۀ خاص داستانگویی او را به بهترین شکل برای خوانندگان به تصویر میکشد و دغدغههای واقعی او را بیان میکند. دیکنز که خود با فشار والدینش به آهنگری مشغول شد و یک کودک کار به حساب میآمد، حسرتها و آرزوهای بزرگ یک بچه را در این کتاب به شیوهای هنرمندانه در داستان جای میدهد و شخصیت اصلی داستانش «پیپ» را در دل مخاطب میگنجاند. قصۀ پیپ از آنجایی جدی میشود که به دختری همسن و سال خودش به نام استلا دل میبندد، اما نامادری این دختر، یعنی «خانم هاویشام» که بعدها در ادبیات انگلستان به یک تیپ شخصیتی تبدیل شد، صرفاً میخواهد از این دختر برای انتقام عشق نابودهشدۀ خود استفاده کند و مردها را زجر بدهد. اما داستان پیپ فراز و نشیبهای زیادی دارد و زمانی که به حمایت یک ناشناس به لندن میرود تا درس بخواند و یک جنتلمن شود، تازه میفهمیم که آرزوهای بزرگ به چه معنا است و میبینیم که هر سکهای دو رو دارد.
روایتگری چارلز دیکنز در این کتاب بهطور ویژه شباهت زیادی به شاهکار دیگری از اروپا، یعنی «بینوایان» اثر ویکتور هوگو دارد؛ این الگوبرداری باعث شده این داستان چیزی فراتر از یک داستان باشد و مانند یک منتقد علمی، به آسیبشناسی اجتماعی، ریشهیابی جرم و نقد شرایط اقتصادی بپردازد. آرزوهای بزرگ داستان انسانهایی است که هرکدام به شیوۀ خود برای رسیدن به آرزوهای دستنیافتنی تقلا میکنند.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«همگی کنار آتش نشسته بودیم و خانم هاویشام در حالی که هنوز بازو در بازوی استلا انداخته بود، سفت دستش را گرفته بود. اما استلا کمکم دستش را از دستهای او بیرون کشید.
خانمها ویشام یک دفعه عصبانی شد و گفت: «چی؟! از من خسته شدهای؟»
استلا گفت: «نه، فقط کمی از دست خودم شدهام.»
خانم هاویشام داد زد: «راستش را بگو دخترۀ بیعاطفه، تو از دست من خسته شدهای!»
استلا با خونسردی نگاهی به او کرد و بعد دوباره به آتش بخاری دیواری چشم دوخت.
خانم هاویشام گفت: «دخترۀ سنگدل، دخترۀ سرد بیاحساس.»
استلا گفت: «چی؟! مرا به خاطر بیاحساس بودن شماتت میکنید؟ من دستپروردۀ خود شما هستم، بنابراین باید مرا تحمل کنید.»
خانم هاویشام گفت: «دخترۀ حقنشناس، من او را در آغوشی که زخم خنجر داشت بزرگ کردم و سالها مهر و محبت بیدریغم را نثارش کردم...»
- «اما من در این پیمانی که بسته شد نقشی نداشتم، چون در آن موقع نه میتوانستم حرف بزنم و نه راه بروم.»
+ «آه چقدر مغرور، چقدر سنگدل!»
- «چه کسی یادم داد مغرور و سنگدل باشم؟ چه کسی وقتی درسم را میآموختم مرا تحسین میکرد؟»
+ «اما مغرور و سنگدل نسبت به من استلا؟ نسبت به من؟»»
نظرات