کتاب یازهرا گزیدهای از خاطرات شهید محمدرضا تورجیزاده است. شهید تورجیزاده در تیر ماه 1343 چشم به جهان گشود تا تک پسر خانواده تورجیزاده شود.
دفاع مقدس شبیه یک غربال بزرگ، انسانهایی را به نام نشان داد که در عین اینکه شبیه همه بودند، اما روح بزرگشان آماده انجام کارهایی بسی سخت بود. آماده پرواز بود. ترس با وجودشان غریبه بود و صبر نشان سربندشان بود. این روحیات سن و سال هم نمیشناخت. از مرد مسن دنیا دیده گرفته تا نوجوان هجده سالهف در کنار هم جمع شدند تا کهکشانی از ستارههای دست نیافتنی را ساختند.
محمدرضا تورجیزاده رزمنده لشکرهای اعزامی از اصفهان، از لحاظاتی میگوید که بارها تمام راهها را به روی خود بسته دید اما توسل به ائمه به خصوص حضرت زهرا(سلاماللهعلیها) گشایشی باورنکردنی برایش رقم خورده بود.
شهید تورجیزاده سرانجام بعد از مجاهدتهای فراوان در جبهههای جنگ در 5 اردیبهشت سال 1366 در حالی که بیست و سه سال بیشتر نداشت، شبیه به مادرمام فاطمه زهرا(سلاماللهعلیها) از ناحیه پهلو مجروح شد و به شهادت رسید.
برای آنشایی با منش و سیره جوانی عرفانی و نورانی که مزد جهادش را گرفت و شهید شد.
به همه کسانی که علاقهمند به سیره شهدا و خاطرات جبهه و جنگ هستند.
به همراه بیست نفر از ارکان ،گردان با یک دستگاه تویوتا، در راه بازگشت از منطقه عملیاتی کربلای ۴ بودیم رفته بودیم تا منطقه را از نزدیک ببینیم. محمد تورجی را جلو فرستادیم و همه پشت تویوتا نشستیم طی مسیر گلوله های خمپاره به چپ و راست مان می خورد. هر آن ممکن بود یکی از آنها به ماشین اصابت کند. بعضی از بچه ها ترسیده بودند. با دیدن دبه ای پلاستیکی که عقب تویوتا افتاده بود فکری به ذهنم رسید. سریع آن را برداشتم و شروع کردم به زدن و خواندن چند نفر از بچه ها هم دست می زدند. قصدم داشتم با این کار فکر بچه ها را منحرف و روحیه ها را عوض کنم. محمد با شنیدن سر و صدای ما سرش را از پنجره ماشین بیرون آورد و با عصبانیت گفت: چه کار میکنید؟ این به جای ذکر گفتنتان است؟» در همین حین، یک گلوله خمپاره در پشت ماشین به زمین خورد لاستیک عقب پنچر شد و دو نفر از بچه ها به شدت مجروح شدند. محمد سریع از ماشین پیاده شد نگاه خشم آلودی به من کرد و گفت: «این هم نتیجه کارهای تو راحت شدی؟» گفتم: «محمد جان ناراحت نشو! من به خاطر تو این کار را کردم.» با تعجب به من نگاه میکرد؛ ادامه دادم اگر ذکر میگفتیم، الان خمپاره روی سرمان خورده بود! من این کار را کردم که ملائک خدا ما را انتخاب نکنند؛ بگویند این ها که مشغول این کارها هستند لیاقت شهادت ندارند عصبانیتش کمی فروکش کرد و بعد هم اخم هایش باز شد و خندید.
نظرات